مختص جامعه سینما: سیده زینب موسوی| سریال آبان به کارگردانی رضا دادویی، در حالی به پایان رسید که بیش از آن که درامی تلخ و تلنگر زن باشد، به تقلیدی سادهانگارانه و فانتزی از منطق روایی انیمیشن «دیو و دلبر» شباهت داشت. الگویی که به جای بسط و تعمیق شخصیتها، به تطهیر ناگهانی شخصیتهای تاریک و شکلگیری عشقهای بیمنطق ختم شد.
درواقع، سریال نه بر مبنای یک منطق روانشناختی، بلکه بر پایه فرمولی کودکانه و فانتزی بنا شده که در آن “دیو” به ناگاه “دلبر” میشود و مخاطب بدون هیچ زمینهسازی قانعکنندهای باید عاشقانهی خلقشده را بپذیرد. فریبرز ثابت در این معادله همان “دیو” است که به دلبر تبدیل میشود؛ اما آنچه در فیلم کلاسیک دیزنی با فانتزی خودآگاه رخ میدهد، در اینجا به شکلی جدی اما فاقد منطق، بازسازی شده و از همان ابتدا تا پایان، به سطحینگری روایی دچار است.
فیلمنامه: گرهها در هوا، انگیزهها معلقیکی از بنیادیترین اشکالات فیلمنامه، نبود منطق علی-معلولی در تحولات شخصیتها و گرهگشاییهای روایی است. انگیزهها معلقاند، گویی در هوا شناورند. شخصیتها در بزنگاههای مهم، نه بهگونهای فعال که در سکوتی سنگین و ایستا، فقط به دیگری اجازه میدهند که سخن بگوید؛ همانند صحنه مواجههی آبان با همسران مقتولین که بهطرزی غیرمنطقی و نمایشی، صرفاً با چند دیالوگ خنثی به “رضایت” ختم میشود.
در هیچکجای این روایت، بستری برای شکلگیری چنین رضایتی ساخته نمیشود. همسر مقتول ماجرا که در فلاکتا و اعتیاد است، بهسادگی با گفتوگویی بی منطق که مقتول با همسر قبلی اش ارتباط داشته، نرم و راضی میشود. این لحظات نه تنها فاقد بار احساسی و دراماتیکاند، بلکه به کلی با منطق شخصیت و روانشناختی در تضادند.
شخصیتها: تحولات بیپایه و منحنیهای نادرستیکی از مهمترین ستونهای هر فیلمنامه موفق، منحنی تحول شخصیتهاست. اما در آبان، این منحنیها یا بسیار مصنوعیاند یا کاملاً بیربط به کنشها و موقعیتها.آبان، از یک زن زخم خورده و عاصی ، ناگهان به عاشقی دلفریفته تبدیل میشود.
«بابک» از یک شخصیت سودجو، به انسانی مهربان و دلسوز تغییر چهره میدهد. «هدیه» که در بطن ماجرا حضور دارد، نه نقطهی عطفی خلق میکند و نه منطقی رفتاری دارد. حتی فریبرز ثابت که در مرکز روایت قرار گرفته، هیچ نشانهای از رنج یا تطهیر ندارد و مرگش نیز بیش از آنکه تلخ یا تراژیک باشد، به واسطه مونولوگ لودهی آبان، حالتی کمیک و بیاثر مییابد و البته که شریک بابک و دشمن ثابت هم ناپدید .
کمدی ناخواسته در پایانبندیدر انتهای سریال،
خدمتکار با لحنی بیاهمیت جملهای میگوید: «تمام شد». این دیالوگ، که معمولاً توسط پزشکان هنگام مرگ بیمار استفاده میکنند، در اینجا بدل به فینال سریال شده است.نه اوج احساسی وجود دارد، نه جمعبندی روایی. تنها یک جمله ساده و بیاثر. گویی تمام بار احساسی، اجتماعی و اخلاقی داستان به همین جمله تقلیل پیدا کرده: «تمام شد».
این جمله تنها پایان فریبرز ثابت نیست؛ بلکه پایان همهی پتانسیلهای از دسترفته سریال نیز هست. روایت، درام، شخصیت، تقابلها، و گرهها… همه ناگهان کنار میروند. به همان سادگی و سطحی بودن که کل سریال با آن پیش رفته است.
البته وصیتی که معلوم نیست آدمای آن چه هویتی دارند و آبان هم که با وقاحت کامل به همسرش سابقش سویچ می کند.صحنههایی مصنوعی، روابطی قلابیدر طول سریال، روابط میان شخصیتها عمق نمیگیرد و عمدتاً صوری و نمایشوار باقی میمانند.
شرکای تجاری ساختگیاند، طلبکاران بدون زمینهسازی وارد میشوند و ناپدید میگردند. حتی ایدهی اعلام ورشکستگی صوری شرکت، که میتوانست به یک بحران مالی ـ اخلاقی منتهی شود، بدون انسجام و نتیجهگیری خاصی، به ورشکستگی واقعی ختم میشود؛ آنهم بی آنکه مخاطب بداند چه شد که “تظاهر” تبدیل به “حقیقت” شد.
در سکانسی دیگر، پولها پس از نبش قبر، نه بهعنوان سندی از حرص و آزمندی یا نقطهای برای فروپاشی اخلاقی، بلکه صرفاً به هوا پاشیده میشوند. نشانهها بیمصرفاند. تمها ناتمام میمانند.نتیجهگیری: همهچیز ناپایدار، همهکس ناثابتهیچکس در این سریال «ثابت» نیست؛ حتی فریبرز ثابت.
تحولات بدون پشتوانه اتفاق میافتند، روابط شکل میگیرند و دود میشوند و ارزشها بهسرعت جابهجا میشوند بدون آنکه معنا بیافرینند. آبان نه داستانی از رستگاری است و نه روایتی از سقوط؛ نه درامی اجتماعی است و نه ملودرامی عاشقانه. تنها تقلیدی سادهانگارانه است از ساختاری افسانهای که بدون تعلیق، بدون منطق درام، و بدون پرداخت شخصیت، در نهایت با یک جملهی مضحک به پایان میرسد:«تمام شد».
سریال فقط با سلبریتی هایش جلو آمد و هیچ!!|