جامعه سینما:کورش استعاری/این روزها چقدر موسیقیهای احمقانهی پس زمینهی فیلمها تار (Béla Tarr) که میهالی ویگ (Mihály Vig) ساخته است بر حال و روزمان خوب مینشیند.
بهتر از جهانی که تار بر پردهی سینما ترسیم میکند. جهانی تمام شده و سیاه و سفید، جهانی فروپاشیده و رنگباخته از ایمان، صداقت، حرمت و کرامت انسانی. جهانی که ناقوس کلیساها و روحانیون و مدعیان اخلاق گوش عالم و آدم را کر کرده و اندکی استراحت نمیکنند اما به زعم حافظ «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند».
زمانهی ما را شاید آیندگانی فهم کنند که دیگر ما نباشیم، دیگر این وضعیت به شکل رادیکال تغییر کرده باشد، به شکلی دهشتناک بر ویرانههای زیستمحیطی و ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی روزگارمان نشسته باشند و بر ما منفعلان و بیفعلان و در عدم ماندگان بخندند. نیشخندی تلخ بر حماقت نسلهایی که خویشتن و آیندگانشان را تباه کردند.
مصائب روزگار سخن از دهان و جان از قلم ربودهاند، فکرها را در سر مسموم کردهاند و چنان بر ما ویران شدهاند که جز مرثیه نمیتوان سر داد. ما به فلاکتها و لجنزاری که در آن فرو رفتهایم چنان خو گرفتهایم که دیگر هیچ امکانی را متصور نیستیم.
زمانی که ذهن توان تخیل را از دست میدهد، زمانی که هیچ «امکانی» متصور نیستیم، زمانی که دیگر هیچ «تصوری» را متصور نیستیم. زمانی که کلمات تهی از معنا در انبان تاریخی ذهن و کاغذهای زرد شده میمانند. هیچ مفهومی امکان پردازش ندارد و ساختارها چنان در هم فروپاشیدهاند که «معنا» در تجسم خیال نیز ورود نمیکند. این حجم سنگین فروپاشی نفرین خودمان بر خودمان است. ما دیرزمانیست که دچار ناچیزوارگی شدهایم…