مختص جامعه سینما :رضا ظفری/نمایشنامه «وقتی از عشق حرف میزنیم از چه چیزی حرف میزنیم» ، اثر فاخر ریموند کاروِر، نویسنده ی قهار و کاربلد داستان های کوتاه ولی به شدت قابل بحث چیزی در بطن خود دارد که گرته برداران و متورانسن های رنگارنگش هرگز به آن نرسیدند.
فیلم بردمن آلخاندرو ایناریتو یکی از این آثار است که در میانه ی بحث به خاطر روشن تر شدن مسئله ی کارور و چگونگی استفاده ایناریتو از این ایده جست و گریز هایی به آن زده میشود. شاید صحبت درباره ی هنر نویسندگی کاروِر با ساختار گرایی زبانی کمی توهین به ذات نوشته های وی باشد، گرچه غیر از این نیست و در این نوشته سعی میشود تا حد ممکن به صورت مسئله پرداخت نشده و بیشتر رابطه ها و ضابطه های تکنیکی را بررسی و با فیلم ایناریتو مطابقت بدهیم تا ببینم آیا ایناریتو اصلا نمایشنامه را خوانده یا خیر!
در آغاز نمایشنامه (در نسخه ی ترجمه جناب منوچهر درزاد)، ما با یک عنوان طرفیم و یک تصویر. عنوان : وقتی داریم راجع به عشق حرف میزنیم راجع به چه حرف میزنیم؟ و تصویر شخصیت تری در یک شات تک نفره روی تخت است. کارور میخ میخ اول را در همین نقطه میکوبد و از آنجایی که نمایشنامه به اقتضای ساختار مدرنش آغازی کاتالیزوری دارد، یک تضاد و دوگانگی به وجود آورده و مخاطب را با یک عریانی به داستان چند پیرنگی اش هل میدهد.
ما در یک آشپزخانه و با چهار شخصیت اصلی مان هستیم. من (نریتور که خود افشاگرای نمیکند)، لورا (زن نریتور)، مل (دکتر قلب و دوست راوی) و زن دومش یعنی تری. شخصیت هایی که کارور بنا میکند دو به دو متفاوت و ضد اند. این کشمکش در داستان به تعلیقی منجر میشود که ما را بر سر یک موضوع تکراری( عشق حقیقی چیست؟) تا انتها و بدون خستگی نگه میدارد.
کانفلیکت ها بین دو زن و شوهر از سال های ازدواجشان گرفته تا نوع صحبت کردن با یکدیگر و از تجربه ی اول ازدواجشان گرفته تا چگونگی آشنایی کاملا با ساختار زبانی و صد البته خلاقیت فرمیک کاروِر، زمینه ساز ایجاد فضایی میشود که مخاطب را در آن وادار به داشتن یک تجربه ی حسی با شخصیت های متعین و فعال میکند.
پرولوگ این داستان کوتاه با پرسشی آغاز میشود که قبل تر به آن اشاره شد. پرسشی که چهار شخصیت بر سر آن جدال کرده و نهایتاً پاسخی نمیدهند. این پرسش تبدیل به حادثه ی محرکه ی داستان میشود و علتی برای معلول اولیه الی آخر.
اما یک سوال اینجا ایجاد میشود و آن هم این است. چگونه بحث به عشق کشیده شد؟
در چنین داستان هایی که غالباً در ساختار های نوگرایانه روایت میشوند پاسخ به این این پرسش ها که چگونه و چرا اتفاق اول رخ داد اهمیت ندارد و در ادامه هم به آن ارجاع داده نمیشود؛اما کارور کار دیگری اینجا میکند و شناسنامه ی ابژکتیو شخصیت ها را در چندین بند در میانه های کلام برملا میکند و به همین ترتیب سعی دارد سوال اول را به پاسخ برساند. اما موفق نمیشود و این نقطه ی قوت اثر است. زیرا کارور اصلا گزاره ای مطرح نکرده بود که بخواهد به آن پاسخ دهد، بلکه شخصیت هایش را مجاب کرد تا بر سر آن گزاره بحث کرده و خود را برملا کنند!
شخصیت های کارور در یک موتیف، مکرراً میغلتند و آن موتیف ، نوشیدنی های گیلاس و جینشان است. نوشیدنی در اثر، محرک ناآگاهی شخصیت ها است و با هر چه بیشتر نوشیدنش، با مست تر شدن افراد حقایق بیشتری از مفروضات و بک استوری ها برملا میشود. تا جایی که مل به دوست داشتن زن رفیقش هم اعتراف کرده و تنها دلیل پنهان کردن آن را زن خود و رفیقش(راوی) میداند.
داستان از زبان راوی داستان حکایت میشود، کسی که دوباره در نقطه مقابل تری و مل قرار دارد و با همسرش لورا، در یک مأموریت کاری آشنا شده. سوال دیگری که در خلال نمایشنامه چکش کاری میشود این است که کدام یک از این دو زوج خوشبخت اند. آنهایی که ۵ سال از ازدواجشان میگذرد و با هم تندبرخورد میکنند، و مثلاً قبلا هر دو ازدواج کرده بودند و با همسر اولشان به مشکل خوردند. یا دو زوجی که ۱ سال از ازدواجشان میگذرد و از طریق شغل (که معمولاً عامل جدایی است) ازدواج کرده و با هم خوش رفتارند و مثلا هر دو ازدواج، ازدواج اولشان بوده؟!
طبیعتاً با ساختار ها و اذهان سنتی و اخلاق گرا زوج دوم در مسئله ی عشق پذیرفتنی تر و بهتر است بگوییم جهان شمول ترند. این در حالی است که عشق زوج ابتدایی پایدار تر است و کاروِر با مکس های به جا و چگونگی چینش کلمات و استفاده از آنها، زندگی و رفتار زوج جهان شمول تر را بسیار سطحی، رباتی و حتی واژه ی بهتر، یعنی احمقانه جلوه میدهد؛ یعنی رابطهی راوی با لورا.
به اجزای جملات کارور توجه کنید :
پشت دست لورا را ناز کردم. لبخند زودگذری به من زد. دست لورا را بلند کردم.دستش گرم بود، با ناخن های سوهان کشیده و خوب مانیکور شده. انگشتم را دور مچ لخت او انداختم و نگهش داشتم.
لورا گفت: »خب، من و نیک می دانیم عشق چه جور چیزی است. یعنی برای خودمان.« لورا گفت و زانویش را مالید به زانوی من. »حاال تو باید یک چیزی بگویی.« لورا با لبخند رو به من کرد. به جای جواب دست لورا را بلند کردم و بردم طرف لب هایم. با ماچ کردن دستش نمایش پروپیمانی کارسازی کردم. همه حال کردند. گفتم: (ما خوش بختیم.)
داستان کاروِر در حقیقت روایتی چند پلاتی است و در خلال بحث های این چهار نفر، ۳ روایت متفرقه اما کامل کننده را شاهد هستیم.
۱_ قضیه ی همسر اولِ شخصیتِ مل که به این مسئله که عشق مطلق نیست دامن میزند :
زمانی بود که خیال می کردم زن اولم را از خود زندگی هم بیشتر دوست دارم. ولی آلن نمی خواهم سر به تنش باشد. راستی راستی نمی خواهم. چه می گویید؟ چه آمد بر سر آن عشق؟ چیزی که می خواهم بدانم این است که چه بر سر آن عشق آمد. کاش کسی می توانست بگوید. حال اد را داریم،خیلی خب برگردیم به اد. آن قدر تری را دوست دارد که سعی می کند بکشدش و دست آخر هم کار را با کشتن خودش تمام می کند.« مل از حرف زدن دست کشید وگیالسش را سر کشید. »شما دوتا هجده ماه است با همید و عاشق هم هستید.
ازسر تا پاتان پیداست. تو تب وتاب این عشق هستید. ولی هردوتان پیش از دیدن هم دیگر کسی دیگری را دوست داشته اید. هردوتان پیش از آن ازدواج کرده بودید درست مثل ما و حتی شاید هردوتان کس دیگری را پیش از ازدواج اولتان هم دوست داشته اید. من و تری پنج سال است با همیم و چهار سال است ازدواج کرده ایم.
۲_قضیه ی همسر اول تری که به مسئله که عشق مطلقاً درد است دامن میزند :
تری گفت مردی که پیش از مل باهاش زندگی می کرده آن قدر دوستش داشته که می خواسته کلکش را بکند. مل خندید. آن وقت تری گفت: »یک شب حسابی کتکم
زد،. قوزک پایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن می کشید و یک بند می گفت:
“دوستت دارم، دوستت دارم پتیاره.” همان طور مرا دور اتاق نشیمن می کشید.سرم هی به این ور و آن ور می خورد.تری دور تا دور میز نگاه کرد »شما با هم چین عشقی چه می کنید؟
۳_قضیه ی بسیار مهم، یعنی روایت ماجرای پیرمرد و پیرزن پس از تصادف و انتقال آنها به بیمارستان :
وقتی فهمید زنش(پیرزن) دارد جان به در می برد باز هم هنوز حالش گرفته بود، گرچه نه به خاطر تصادف. منظورم این است که خود تصادف یک طرف، ولی همه اش این نبود.
سرم را می بردم دم سوراخ دهنش، می دانید، و او می گفت نه، همه اش به خاطرتصادف نبود و به این خاطر بود که نمی توانست از توی آن سوراخی زنه را
ببیند. می گفت همین است که حالش را این قدر خراب می کند. می توانید فکرش را بکنید؟ می گویم مردکه داشت می ترکید چون نمی توانست کله ی لعنتی اش را
بچرخاند و زن لعنتی اش را ببیند.
مل دورتا دور میز را نگاه کرد و سرش را برای چیزی که می خواست بگوید تکان تکان داد. یعنی این پیری داشت می مُرد از این که نمی توانست زن لعنتی اش را نگاه کند.
با این حال به نظر میرسد دیگر اصلا نیازی به بازبینی و یا ارجاع به بردمن ایناریتو باشد.پست مدرن بودن فیلگ بهانه ی خوبی برای پوشاندن ضعف های تکنیک اش نیست.
بردمن از قصد دارد خرابکاری میکند و دلیل آن هم ناتوانی در پیشبرد ۲ پیرنگ مهمش آن هم همزمان با هم است. دارن آرونوفسکی نقطه ی مقابل این امر قرار دارد. وی در فیلمی مثل قوی سیاه، دیگر رقص بالرین ها و چایکوفسکی و نمایش دو قو را بستر و بهانه ای برای چپاندن شعار ها و مثلا نقد هایش به (منتقدان، فیلم های ابرقهرمانی، ضد تئاتری ها و…) نمیکند.
اشکال بردمن دقیقا همین جاست. یعنی با اینکه ساختار پست مدرن اجازه ی ارجاع وی به نمایشنامه ی بزرگ و مهمی چون این نمایشنامه ی کارور را میدهد، به این معنا نیست که هر کس نمایشنامه را نخوانده باشد مقصر است.
در حالی که خود فیلم باید وقایع و نمایشنامه را بسازد. ایناریتو حتی از پس بخش مرگ نمایشنامه هم بر نمیآید و مرگ دو سه خطی متن، بسیار گیرا تر از تصویر متحرک و مثلا سینمایی وی است. جایی که دیگر داستان از آنِ فیلمساز نیست و تبدیل به دغدغه و مسئله ی فیلمساز نشده. صرفاً وسیله و ابزاری شده برای زدن حرف های بسیار بزرگتر از دهان عوامل که در نقد خود فیلم باید به آنها پرداخت.
شاید ایناریتو از پس نمایشنامه کارور در بردمن برنیامده باشد اما آی کیوی بالایی دارد و آن هم یک استفاده دوربین پلان سکانس بسیار اغواگر و تحریک کننده از لوبزکی و یک تیم بازیگری حرفه ای که همه از ابرقهرمان آمده اند تا بر دهان ابرقهرمان بکوبند است.
آری چنین آی کیوی بالایی قطعا گول زننده و فتال است و دیگر نیاز به پرداخت به آن غلطی که روی آن فیلم را پایه میگذاریم نداریم(نمایشنامه). آن موقع است که دست و جیغ شبه روشنفکران به صدا در میآید و به قول همان منتقد داخل فیلم، بابت این آثار به هم جایزه میدهند.
خواندن این حتی دو کلمه نمایشنامه شاهکار ۲۶ صفحه ای کارور از تماشای حتی ۲ دقیقه ی فیلم ایناریتو ارزشمند تر است.