جامعه سینما :محسن ظهرابی/فیلمهای کنت لونرگان را در حدفاصل نمایی تکنفره و نمایی دونفره میتوان خلاصه کرد. شخصیتهای تنها و روانرنجوری که بنا به رابطهی خانوادگی مجبورند مدتی را کنار هم زندگی کنند. ناتوانی و ناکامی در ارتباط برقرار کردن نقطه شروع است، پذیرش خود و دیگری نقطه پایان. از این نظر فیلمهای لونرگانِ آمریکایی شباهت زیادی به فیلمهای مایک لیِ انگلیسی دارد.
دعواهای خانوادگی، رابطه برادر و خواهر، مادر و دختر، زن و شوهر و به طور کلی ارتباط برقرار کردن شاکله اصلی فیلمهایشان است. فیلمهای لونرگان را میتوان با یک فرآیند روانکاوی مقایسه کرد که در طی آن شخصیتی که خودش را دوست ندارد بالاخره میپذیرد که با خودش کنار بیاید. همیشه اتفاقی بزرگ وجود دارد که علت روانرنجوری است. اتفاقی آنقدر بزرگ که زندگی شخصیتها را زیرورو میکند و کنار میرود. پس از آن حادثه عظیم، فیلم با خردهداستانهایی کوچک پیش میرود و دیگر خبری از حادثه نیست. با این تعریف از حادثه میتوان گفت فیلمهای لونرگان درباره حوادث نیست، بلکه درباره پیامد حوادث بر روان شخصیتهاست.
حادثه بزرگ در فیلم میتوانی روی من حساب کنی در همان پلان اول خودش را نشان میدهد. زن و مردی که بعدها میفهمیم پدر و مادر شخصیتهای اصلیاند بر حسب اشتباهِ پدر در یک حادثه رانندگی جانشان را از دست میدهند. در مارگارت وقتی لیسا کنار یک اتوبوس میدود تا از کلاه گاوچرانی راننده پرسوجو کند باعث حواسپرتی راننده و مرگ یک شهروند میشود.
در منچستر کنار دریا حادثه به شکل فلشبک و از دریچه ذهن شخصیت اصلی روایت میشود. واقعه دردناک آن است که با اشتباه مرد آتش به جان خانهاش افتاده و هر سه فرزندش سوختهاند. در تمام روزهای پس از حادثه لی چندلر تلاش میکند تا به آن واقعه فکر نکند و از آن بگریزد. لی را در نماهای تکرارشوندهای میبینیم که برفهای تمامنشدنی را پارو میکند. فردا صبح دوباره برف همه جا را پوشانده و وضعیت سیزیفوارِ لی ادامه دارد. با مرگ برادرِ لی و ورود دوبارهاش به منچستر کنار دریا هجوم خاطرات دوباره وضعیت روانی لی را دگرگون میکند.
سه اشتباه کوچک، سه حادثه بزرگ و چند شخصیت روانرنجور ماحصل این وقایعاند. لونرگان هوشمندانه در مارگارت و منچستر… وضعیت روانی شخصیتها را به حادثه عظیم محدود نمیکند. لیسا در مارگارت پیش از ماجرا عصبی است و تمایل به اغوا دارد. عصبی بودنش را در ارتباطش با همکلاسیها و مادرش میشود فهمید و تمایلش به اغوا را در شکل لباس پوشیدنش. تمایلی که در ادامه ماجرا تا سقط جنین هم پیش میرود.
حادثه بزرگ هم از همین اغوا آغاز میشود. لیسا لباسی تحریکآمیز پوشیده که توجه راننده را جلب میکند و حواسپرتی راننده باعث بروز حادثه میشود. جزییاتی که در فیلمهای لونرگان در مورد مساله جنسی وجود دارد یادآور جمله معروف زیگموند فروید است:«فقط یک غریزه علت روانرنجوری است و آن غریزه جنسی است.» در مقدمه منچستر… صاحبکارانِ لی به او نظر دارند. این جزییات جنسی در ادامه هم خودش را نشان میدهد.
پسر برادر لی (پاتریک) روابط جنسی را تجربه میکند و دردسرهایی برای لی ایجاد میکند. شب وقوع حادثه در منچستر، لی برای خرید آبجو خانه را ترک میکند و غیابش منجر به حادثه میشود. پیش از این متوجه ارتباط ناکام لی و همسرش شدهایم. لی برای فرار از وضعیتی که در آن گرفتار شده با دوستانش میپرد و مشروب میخورد. حادثه از همین ناکامی ریشه میگیرد.
لیسا هم در ارتباط با دوست خود و معلمش درگیر مساله جنسی است. الگوی رفتاری لیسا عواقبی در پی دارد که ماحصل زندگی است که از سر گذرانده. لیسا با مادر بازیگرش زندگی میکند. ناکامیهای مادر دلیلی بر روانرنجوری دختر است. لحظه تصادف وقتی مونیکا (زنی که تصادف کرده) در حال جان دادن است دودستی لیسا را گرفته و از او تقاضا میکند که رهایش نکند.
لیسا در تمام فیلم مونیکا را رها نمیکند. در حقیقت خودش را رها نمیکند. مساله مونیکا تبدیل به یک اضطراب اخلاقی برای لیسا شده و زندگیاش را به هم میریزد. وجداندرد لیسا مثل وجداندرد لی در منچستر یک آشفتگی دائمی را به همراه میآورد.
لی هم پیش از واقعه یک شوهر بیبندوبار است. توانایی روبهرو شدن با زندگی که در آن قرار گرفته ندارد و هنوز به زندگی مجردی خود علاقهمند است. شخصیتهای لونرگان فرشته نیستند، آدمهای اخلاقمداریاند که از قضا ناخواسته دست به عملی غیراخلاقی (لااقل در فکر خودشان) زدهاند.
شخصیتهای لونرگان در یک اضطراب اخلاقی گرفتارند. صحنه تلفن زدن سمی به معشوقههایش در میتوانی روی من حساب کنی نمونه خوبی برای تشریح این وضعیت است. چند روزی است که ارتباط جنسی سمی با رئیساش، برایان شدت گرفته است. سمی از جهتی شوق بسیاری برای رابطه دارد و از طرفی همسر حامله برایان مایه وجداندردش شده است. صحنه از اینجا آغاز میشود که سمی مستاصل در اتاق قدم میزند و سیگار میکشد.
بالاخره تصمیمش را میگیرد و به برایان زنگ میزند اما همسر برایان تلفن را برمیدارد. سمی نگران تلفن را قطع میکند. یک میل برانگیختهشده سرکوب میشود و سمی را کلافه میکند. مستاصلتر شماره باب (معشوقه دیگرش) را میگیرد اما مکث میکند و حرفی نمیزند. این لحظه که سمی تردید میکند، تلفن را قطع میکند و بعد زمین میکوبدش، با اینکه میداند که باب پیشنهادش را رد نمیکند، جایی است که اضطراب اخلاقی خودش را نشان میدهد. وضعیتی که شخصیت درگیر ترس از تناقضات اصول اخلاقی خود میشود. به عبارت بهتر امیال برانگیخته شده در تضاد با اصول اخلاقی اجتماع قرار میگیرد.
علت روانرنجوری برای شخص مبهم است. لیسا تیکهای عصبی دارد. ناخنش را میجود. رفتار تندی با دوستانش دارد. به سادگی سر مادرش داد میکشد یا تصمیم میگیرد با او حرف نزند. پس از حادثه بزرگ رفتارهای عصبی لیسا به حل ماجرای راننده اتوبوس ارتباط پیدا میکند. لیسا به دنبال پاسخی برای اضطراب خود میگردد تا مونیکا رهایش کند. تا لحظه آخر لیسا آگاه نیست که خودش را مقصر حادثه میداند.
لیسا در یک واکنش دفاعیِ ناخودآگاه، گناه خود را با مقصر جلوهدادن راننده اتوبوس از ذهن خود پاک میکند. در حقیقت اینطور اشتباه خودش را توجیه میکند. همانطور که پس از اغوای معلمش و سکس با او برای توجیه رفتارش میگوید:«فقط سکس کردیم. داری مثل بچهها رفتار میکنی.» در واقع با تحقیر کردن معلم، خود را از عذاب شخصی میرهاند.
همانطور که فروید تشریح میکند:«فردی که مدام به دنبال توجیه اشتباهات خود باشد نمیتواند از شکست خود آگاهی یابد.» تمام تلاش لیسا برای به دام انداختن راننده اتوبوس که ظاهری خیرخواهانه دارد در حقیقت رفتاری واکنشی و از عذاب وجدان شدیدی است که تحمل میکند. فریبدادنهایی که توسط مکانیزم توجیه شکل میگیرد، غالبا با اضطرابها و احساسات شدیدی همراه می شوند، به این دلیل که فرد حقیقتی را مخفی میکند که آشکار شدن آن میتواند برای او آزاردهنده باشد.
صحنهای در فیلم مارگارت و منچستر… تکرار میشود که از لحاظ تماتیک سررشته رسیدن به پیکره درام است. پلیس شخصیتی که خودش را مقصر میداند میبخشد. بارها در مارگارت به قانون اشاره میشود. قانونی که پذیرای رخ دادن اشتباه است. لی در منچستر… وقتی متوجه میشود که بیگناه است سراغ اسلحه یک پلیس میرود تا خودش را از بین ببرد. خودکشی که از بدِ حادثه ناموفق و بیسرانجام است.
حتی در ادامه داستان همسر سابقش هم او را میبخشد اما لی دیگر توانایی آن را ندارد که خودش را ببخشد. پیچیدگی شخصیتهای لونرگان از همین نقطه شروع میشود؛ آنها نمیخواهند به هیچوجه خود را ببخشند و از این نابخشودن خود به نوعی لذت میبرند. نوعی لذت از رنج کشیدن در شخصیتهای خودآزار که آیینه تمام قدش فیگور کیسی افلک در منچستر کنار دریا است.
فیلمهای لونرگان درباره پیامدهاست. شخصیتها خودشان را نمیبخشد و این نبخشیدن آنها را در یک وضعیت دفاعی روانی فرو میبرد. لی نیازهای نهاد (Id) را سرکوب میکند. سکوت مرگبار لی در واکنش به حادثه بزرگ به این دلیل شکل گرفته که تصور میکند هر ارتباط و اقدامی محکوم به رنج است. هر نزدیکی فراغی در پی دارد و هر فراغی رنجی تحملناپذیر.
لی برای آنکه از هم نپاشد خود را از هر ارتباطی دور نگه میدارد. یکی از مکانیزمهای دفاعی در مواجهه با مشکلات و سختیها گریختن به شیوههای مختلف است. فرد میکوشد تا عذاب سختیها و مشکلات را به باد فراموشی سپرده و از آن بگریزد. گریز گاه با پناه بردن به بادهگساری (لی پیش از وقوع حادثه)، قهر کردن (لیسا در ارتباط با مادرش)، زیادهروی در شهوت (لیسا در ارتباط با معلمش و سمی در ارتباط با رئیساش)، پناه بردن به خواب زیاد (تری در میتوانی روی من حساب کنی) و … ظهور پیدا میکند.
صحنهای وجود دارد که پسر برادر لی (پاتریک) از دیدن مرغهای یخزده در یخچال وحشت میکند. بعد خودش را در اتاقش محبوس میکند و اجازه ورود به لی را نمیدهد. لی در یکی از تنها لحظاتی از فیلم که کنش فیزیکی انجام میدهد در را میشکند و وارد میشود و میگوید: «داری یه فروپاشی عصبی رو تجربه میکنی؟» پاتریک میگوید که فقط ترسیده و همدردی بینشان باعث نزدیکتر شدنشان میشود.
فروپاشی عصبی وضعیتی است که لی به معنی واقعی کلمه تجربه کرده است. این کنش در تقابل با شخصیت لی در مقدمه فیلم قرار میگیرد که یک منفعل محض است. سرش را به کارش گرم کرده و در هیچ ارتباطی وارد نمیشود. صحنهای وجود دارد که دختری در بار آبجواش را روی لی میریزد تا بهانهای برای ارتباط جنسی ایجاد کند اما لی هیچ واکنشی به او نشان نمیدهد.
همینطور که صاحبکارانش را ناامید میکند و جرقهای برای ارتباط جنسی صورت نمیگیرد. این سرکوبی جایی فرصت بروز پیدا میکند. وقتی لی به بهانه آنکه مردی به او زل زده است خشونت میورزد و کتککاری میکند. انرژی او در این لحظه به شکل فیزیکی خالی میشود. درست مثل زمانی که پس از خودخوریهایی که در مواجه با همسر سابقش در نمای دونفرهشان دارد به کافهای میرود و کتککاری راه میاندازد.
مشابه همین صحنه در میتوانی روی من حساب کنی برای سمی همان لحظهای است که تلفن را زمین میزند و خرد میکند. خشونتی که در ارتباط با خود یا دیگری یا هر وسیلهای میتواند بروز پیدا کند و به تخلیه انرژی روانی منجر شود.
فیلمهای لونرگان شبیه به یک فرآیند روانکاوی است. در انتهای مسیر به مرحله تخلیه روح میرسیم. یک تخلیه روحی بزرگ که پاسخی روانی برای حادثه بزرگ ابتدای فیلم است. تخلیه روح در هر سه فیلم در یک نمای دونفره اتفاق میافتد. دو شخصیتی که در طول درام کمترین ارتباط را با هم برقرار کردهاند بالاخره با هم روبهرو میشوند. لی چندلر اتفاقی در شهر به رندی (همسر سابقش) برمیخورد.
نقد فیلم«منچستر کنار دریا»/طعم شیرین«حضانت فرزندان»از منظر تکنوکراتهای آمریکایی
هر دو حرفهای زیادی دارند که به یکدیگر بزنند. لی خودش را مقصر میداند و سکوت کرده است. رندی از لی عذر میخواهد و از خودش بابت حرفهای بدی که زده متنفر است. شاید هیچ وضعیتی غمانگیزتر از این نمای دونفره قابل تعریف نباشد. دو شخصیت متنفر از خود در ارتباط با چیزی مشترک (مرگ فرزندان) روبهروی هم ایستادهاند و توان بخشیدن هم را ندارند.
این گفتگو زخمهای قدیمی را باز میکند و حداقل رندی جسارت به خرج میدهد و احساسات عمیقش را به زبان میآورد. لحظهای که منجر به یک تخلیه روحی برای هر دو شخصیت میشود. در ادامه لی تغییر چندانی در وضعیت و تصمیماتش نمیدهد اما حداقل میتواند در انتهای فیلم دوباره در یک نمای دو نفره کنار پاتریک ماهیگیری کند.
در میتوانی روی من حساب کنی فصل گشایش با تصمیم تری (برادر) آغاز میشود. شخصیتِ وابستهی فیلم که به خواهرش پناه آورده تصمیم گرفته روی پای خودش بیاستد و برود. تری و سمی باید قبول کنند که در عین داشتن یکدیگر باید متکی به خودشان باشند. واقعیتی که در لحظه برای سمی قابل قبول نیست. مدام نگران وضعیت تری در آینده (شاید هم وضعیت خودش در تنهایی) است.
تری از خودش میگوید در نهایت همدیگر را مثل کودکیشان در آغوش میگیرند. سمی و تری به این درک رسیدهاند که اگر نتوانند ارتباط برقرار کنند از پا در خواهند آمد. آغوشی شفابخش که عمیقترین نوع ارتباط حسی و قدرتمندتر از هر حرفی و کلامی است. دردهای ریشهدار خواهر و برادر در این آغوش ضعیف میشوند. آغوش خداحافظی و آغوش رهایی.
لیسا به هر دری میزند که از وجداندرد حادثه تصادف رهایی پیدا کند ناتوانتر میشود. دادگاه حکم به غرامت مالی میدهد و راننده اتوبوس بیگناه شناخته میشود. لیسا فریاد میزند که خودش مقصر بوده است. هنوز فکر میکند که او باعث مرگ مونیکا شده است. آشفته از پیش وکیل بیرون میزند و با مادرش به اپرا میرود. در راه راننده را اتفاقی میبیند.
راننده اینبار توجهی به حاشیه نمیکند و تمرکزش بر رانندگی است. لیسا کماکان مضطرب است. از بین شخصیتهای روانرنجور لونرگان جوانترینشان لیسا است. هیچ تجربه بزرگی در حد و اندازه تصادفی که از سر گذرانده تجربه نکرده است. مادرش هم در غم مرگ معشوقه گذشتهاش اندوهگین است. اپرا شروع میشود و زن میخواند. لیسا اشک میریزد و دست مادر را میگیرد. مادر اشک میریزد.
هر دو به تخلیه روحی میرسند و هم را در یک نمای دونفره در آغوش میگیرند. هنر آخرین راه نجات برای شخصیتهای روانرنجوری است که در واقعیت چارهای برای حل مشکلاتشان پیدا نمیکنند. همهی فیلمهای لونرگان به واسطه فصل تخلیه روح کارکرد اپرا را در مارگارت دارند. فیلمهای لونرگان شبیه به یک فرآیند روانکاوی است که به تخلیه روح منجر میشود. در حد فاصل یک نمای تک نفره و نمایی دو نفره.
از: فیلم پن