جامعه سینما : مبنا در «اژدها وارد می شود» گیج کردن و حیرت مخاطب و سرگردان نگاه داشتنش میان واقعیت و وهم است. مانی حقیقی در این فیلم با تکیه بر نوشته ابتدایی که این فیلم بر مبنای یک داستان واقعی ساخته شده است و بعد در ادامه استفاده از فضای مستند گونه ای که بر اساس مصاحبه با شخصیت های آشنا برای مخاطب صورت می گیرد، بنا را بر واقعی بودن روند ماجرا می گذارد. از سوی دیگر ذات داستان و تکیه روایت بر مشخصه های خرافی فرهنگ عامه، جن و پری، تکیه بر داستان «ملکوت»، ناآشنا بودن شخصیت ها و محیط وقوع داستان، ماجرای جسد و زلزله همگی موید غریبگی فضا با داشته های واقعی مخاطب است. همنشینی این دو باعث می شود که مخاطب در عین اینکه فضا و رخدادها را ناآشنا می بیند، به کارگردان اعتماد کرده و با او همراه شود. این همراهی و اعتماد بسته به مخاطبین مختلف تا نقطه ای از فیلم ادامه پیدا می کند، اما از جایی دیگر مخاطب دچار این حس می شود که واقعیت چیز دیگری است. این رخدادهای فیلم و داستانک ها نیستند که نعل به نعل با واقعیت منطبقند، بلکه واقعیت این است که درج جمله ابتدای فیلم با هدف زیر سوال بردن مفهوم واقعیت و چارچوب های ذهنی مخاطب بوده و این خود جمله است که از منظری، غیر واقعی است. اما سوال اینجاست که آنچه ما تحت عنوان امر واقعی می شناسیم تا چه میزان واقعیت دارد؟ متر و معیار واقعیت چه میزان ذهن و روان شناخته شده ما است و چه میزان غیر وابسته به چیزی که در روان ما شکل گرفته است؟ ذهن ما چه میزان برای داشته ها و ادراک خودش ارزش و اعتبار قایل است؟ تا چه میزان جرات تشکیک در داشته های ذهنی و روانی را به خودمان می دهیم؟
از منظری می توان اینطور تلقی کرد که «اژدها وارد می شود» ساختار ذهنی مخاطب در مورد واقعی یا غیرواقعی بودن رخدادها و شناخته شدگی های اطرافش را بر هم می زند و به او ثابت می کند که واقعیت می تواند طور دیگری هم باشد و شکل گیری هم داشته باشد. حتما و قطعا اگر مخاطب وابسته آشنایی های ذهنی اش در ابتدا می دانست که بناست اثری غیرمنطبق بر شناخته شدی هایش را تماشا کند، شیوه نگاه و ارزش گذاری خودآگاه یا ناخودآگاهش بر وقایع متفاوت از چیزی می بود که حالاهست.
در واقع مانی حقیقی با استفاده از قطعیت و اعتباری که مخاطب برای ذهنیت های خودش قایل است، داستان غیرمنطبق بر واقعیت عرفی را بیان می کند و مخاطب بی اطلاع از غیرمنطبق بودن این رخداد با داشته های ذهنی اش، با عینک همان قطعیت ذهنی به فیلم نگاه می کند. این باعث می شود که مخاطب با اعتماد بیشتری رخدادهای فیلم را خودی و با گارد باز فیلم را تماشا کند.
دقیقا از همین نقطه است که حقیقی به موفقیت دست پیدا می کند. جایی که گارد مخاطبش را باز می کند و اجازه می یابد اطلاعات جدیدی را با برچسب واقعیت به انبار داشته های ثبت و ضبط شده مخاطب اضافه کند. اینجاست که مخاطب بعد از درک اینکه رو دست خورده است، دچار این حس هم می شود که «من هنوز زنده ام»، اینجا نقطه ای است که فرد می تواند در قطعیت داشته های به ظاهرواقعی ذهنش که برایش بسیار قطعی به نظر می رسیده، تشکیک کند. تشکیک در اینکه اگر کمی واقعیت های ذهنی را کنار بگذارم باز هم زنده می مانم و نابود نخواهم شد (در شکلی اغراق شده) یا دچار بحران و سردرگمی و بیچارگی نخواهم شد (در شکلی کمتر اغراق شده). این تشکیک همان دستاورد ارزشمندی است که فیلم برای مخاطب به همراه دارد. در واقع اتفاقی که در مواجهه با «اژدها وارد می شود» می افتد این است که ترس مخاطب برای کنار گذاشتن الگوهای پوسیده ذهنی که سال ها به آنها چسبیده و همه آنها را اصل می داند و باقی را باطل، بریزد و توان تجربه تازگی و درک واقعی تر از واقعیت در جریان و نه واقعیتی که در ذهن پرورانده را بیابد.
اما جدای از شمایل روایی اثر، شکل و ریخت استفاده از موسیقی، شیوه تصویربرداری، سر و وضع طراحی صحنه و لباس و البته شیوه نقش آفرینی بازیگران و در کل کارگردانی مانی حقیقی هم سهم زیادی داشته در رسیدن به هدفی که در بالاسخن از آن به میان آمد. در واقع انتقال زمان وقوع داستان به چند دهه قبل آن هم در دل فضایی غیرشهری و در جنوب کشور، توان قیاس بصری برای مخاطب با هدف تشخیص واقعی یا غیرواقعی بودن موقعیت را سلب می کند. جالب اینجاست که تمام این ویژگی ها باعث شده مخاطب مجال نگاه دقیق به ساختار قصه و فیلمنامه و نقاط قوت و ضعف آن را در نوبت نخست تماشا پیدا نکند. چه که تمام حواس مخاطب صرف تشخیص ارتباطات ناآشنا میان وقایع فیلم می شود و رفتن سراغ نگاه موشکافانه به امری ثانویه بدل می شود. اینجاست که مانی حقیقی بازهم از اصل آشنایی زدایی از ذهن مخاطب بهره می برد و با به کار بستن شمایل خوش آب و رنگ بصری و موسیقی تاثیرگذار کریستف رضاعی، تمام حفره های فیلمنامه اش را می پوشاند.