جامعه سینما :به تصویر کشیدن زندگی قهرمان های واقعی خیلی دشوارتر ازخلق قهرمان های سینمایی است به ویژه اگر قهرمانش یک جانباز قطع نخاعی باشد که از تکلم هم محروم شده و تنها می توان با پلک زدن سخن بگویید. به همان اندازه ای که روایت این قهرمان های واقعی مقدس است خطرناک نیز هست. خطرناک از این حیث که اگر به قواعد سینمایی و زبان و زمان آن توجه نکند پیام قصه به ضد خود بدل شده یا دست کم خنثی می شود. دلبری درست به دلیل همین مشکل از ایده خوب به ایده بد می رسد و آن را هدر می دهد. فیلم آنهم فیلمی که قرار است در بخش سودای سیمرغ به رقابت نشیند دست کم باید قدرت و جاذبه این را داشته باشد که مخاطب را در سالن نگه دارد و تا پایان فیلم با خود همراه کند و اصلا انتخاب این فیلم برای بخش مسابقه عجیب است.
حداقلش می شد آن را در بخش هنر و تجربه گنجاند. انگار یادمان رفته که سینما سرگرمی است و هر حرف و پیام و شخصیت والایی که بخواهیم در دل آن قرار دهیم و از سیرت و صورتش بگوییم باید آن را دراماتیزه کنیم نه تئوریزه. اینجا سینماست نه منبر و سخنرانی و کتاب و کلاس درس. سینما یعنی هر حرفی باید به نمایش در آید نه فقط بیان شود. فیلم باید سرگرم کند و مخاطب را در صندلی بنشاند بعد حرفش را بزند. دلبری علاوه بر اینکه مشکل فیلمنامه و اجرا دارد و آن را به یک تله تئاتر بدل کرده یک حسرت دیگر را نیز در دل می نشاند اینکه ایده خوب را هدر می رود. اینکه از نگاه یک جانباز قطع نخاعی بخواهی به زندگی و زندگان نگاه کنی و تجربه دشوار جانباز زیستن را نمایش دهی قطعا به مصالح داستانی پر و پیمانی نیاز دارد و ظرفیت و ظرافت دراماتیکی بیشتری.
فیلم های از جنس دلبری روی لبه تیغ راه می رود که با کوچک ترین لغزشی یا به ورطه شعار زدگی می افتد یا لودگی و تقدس زدایی. چاره کار تنها یک فیلمنامه دقیق و محاسبه شده است که هم قصه اش کشش داستانی داشته و هم اجرا و انتقال پیامش وابسته به ساز و کارهای سینمایی باشد. به ویژه اینکه مثل فیلم دلبری قصه در فضای بسته خانه و لوکیشن محدود آپارتمان با شخصیت های کم قرار است روایت شود که تازه قهرمان اصلی آن به قتل دایی رضا شیر خفته خارج از کادر دوربین بوده و مخاطب فقط حضور او را حس می کند و نمی بیند. این فضاسازی آنهم در یک فیلم ۹۰ دقیقه ای قطعا کشدار و ملال انگیز ساخته و پیام قصه را از درون خنثی یا حتی به ضد خود بدل می کند. این شیوه روایت البته عوارض بد دیگری هم دارد مثل طنز ناخواسته ای که فراتر از ذات قصه و نیت فیلمساز بوده و همین مصداق ضد پیام شدن اثر می شود. مثلا در دیالوگ ها و در واقع مونولوگ هایی که هنگامه قاضیانی با همسرش میثم دارد کلماتی رد و بدل می شود که از فرط تصنعی یا سینمایی نبودن به کمدی بدل شده و برخلاف نظر کارگردان که قصد داشته مخاطب را به تامل یا حتی تاسف درباره موقعیتی که ترسیم کرده وادارد به خنده وا می دارد و این تاسف برانگیزتر است.
تاکید و اصرار فیلمساز بر نمایش ندادن میثم نه تنها فیلم را به منولوگ و تک گویی های شخصیت زن قصه بدل می کند حتی بار عاطفی قصه را نیز کم می کند. شاید نمایش میثم به عنوان یک جانباز قطع نخاعی و وضعیتی که او دارد بار عاطفی ٓ حسی درام را بیشتر می کرد و تاثیر روانی بیشتری بر مخاطب می گذاشت. اگر کارگردان فکر کرده که از طریق حذف میثم از کادر دوربینش از سانتی مانتالیسم ایدئولوژیک اثر جلوگیری می کند تا اینجوری احساس همذات پنداری مخاطب با قهرمان بیشتر شود سخت در اشتباه است. سینما رسانه تصویر است و قرار نیست از طریق آن یک نمایش رادیویی ارائه شود بلکه مخاطب باید با تصویر تصورات فلمساز را در ذهن و دل خود دریافت و صورت بندی کند تا به نتیجه مطلوب برسد. روایتی از این دست از دلبری تنها یک نتیجه دارد و آنهم دلزدگی و ملال و خستگی مخاطب از تماشای فیلم است.
سید رضا صائمی /به نقل از تبیان