مختص جامعه سینما:علی احسانی/حاشیه نشینی پدیده شومی است که در یک سده اخیر دولتمردان و جامعه شناسان را در مواجهه با آن اغلب به سکوت یا گذر از آن سوق داده است. اغلب کارشناسان فقر و حفره ها و فراز و نشیب های اقتصادی را در اعصار مختلف عامل اصلی این دمل چرکین عنوان کرده اند. فقر اقتصادی، فقر فرهنگی و خرده فرهنگ هایی را رقم زده که کارگزاران و تصمیم گیرندگان اجرایی را هم دچار دوگانگی در برخورد با این دمل چرکین کرده و همچنان این رویه برخورد دوگانه تداوم دارد.
اغلب هم متن و زیر متن رخدادهای حاکم بر نفوس این جوامع حاشیه ای فدای عناصر تیپیک و آشنای مراودات این طیف از آدم ها می شود. «زورآبادی» که نرگس آبیار در «ابلق» ترسیم کرده نه زور دراماتیک برای بازکردن مراودات آدم های قصه اش دارد نه همتی برای روایت حیات طیفی از مطرودین اجتماع که جملگی در سطح و ویترین تیپیک آشنای این طبقه متوقف مانده اند.
نفس مصنوعی در قفس طبیعی
بانوی فیلمساز فیلمی مردانه ساخته که زنانش مقهور خشونت کلیشه ای، ذاتی و حیوانی آن ها هستند. تنها مرد عاقل داستان هم برادر افلیج جلال (بهرام رادان) است که نظاره گر ترکتازی برادر و سایر مردان این سیرک است که حربه اش سکوت و نظاره گری است.
مردان لمپن فیلم همان مسیر آشنایی را از منظر فیلمساز ترسیم می کنند که در فیلم فارسی های تاریخ سینمای ایران این روند آشنا را رصد کرده ایم. بحث رگ غیرت و حفاظت از ناموس هم در حد ارضای غریزه شب جمعه برای علی (هوتن شکیبا) و سایر مردان این سیرک تنزل پیدا کرده است. فهم فیلمساز از جامعه حاشیه نشین یک فهم کلیشه ای و باسمه ای است که حتی تاکید نشانگر و تمثیل گونه او از «موش هایی» که سَم های شهرداری هم در برابر آن ها کارساز نیست، قیاس نامبارکی است با آدم هایی که در جوار این حیوانات موذی به حیات و ممات خود ادامه می دهند.
سکوت تحمیلی که فیلمساز به زنان رنجدیده قصه اش تحمیل کرده، با فریادها و عربده های مردانی که زنانشان مانند کفتر جلد آنان به زعم فیلمساز تعبیر شده در تناقص است. «راحله» از شویش به بهانه های مختلف کتک می خورد، او مورد التفات و تمنای «جلال» کارفرمای شوهرش است و مضاف بر این که در این زنجیره فامیلی باید سکوت تحمیلی را با زدن رگ دستش رونمایی کند.
فیلمساز که دایه سکوت و ظلم مضاعفی دارد که بر زنان قصه اش واقع شده، خودش در جهت متناقصی از منظر زییاشناسی و ساختاری اثرش در حرکت است. مخاطب و زنان قصه فرصت تنفس ، خلوت و اندیشه ندارند. دوربین فیلمساز در حال پشتک وارو و بالا و پایین پریدن است.
فیلمساز مقهور ضرب شست تکنیکی و ریتم مصنوعی و کذایی شده که بیشتر یک ویترین بصری را رقم می زند که در ترسیم بستر نئورئالیستی اثر اغراق شده است. بی خود نبود که منتقدان این رویه اغراق آمیز که فیلمسازان نئورئالیستی بعد از جنگ جهانی بخصوص در ایتالیا پیش گرفته بودند به عنوان فیلم های مکتب «لگن ظرفشویی» از آن یاد می کردند.!
سازنده «ابلق» همان مسیری را طی کرده در یک دهه اخیر فیلم هایی از این جنس با توجه به حاشیه نشینان و مراودات آن ها پلشتی و سیاهی در آن اصل قرار گرفته است. پلشتی که زنان «ابلق» را از خرد و کلان به ظاهر به سکوت تحمیلی وا می دارد. از پیر و میانسال و کودک زنان قصه هر کدام به بهانه ای به زور فیلمساز در این جامعه ای که «زورآباد» نامیده شده روزه سکوت گرفته اند.
چوب لای لجن نزن … بوی گندش می زنه بالا !
«مبینا» دخترک راحله زبان در کام بسته تا به نوعی در برابر عربده های پدرش سکوت نمادینی را رقم بزند که فیلمساز از همان آغاز فیلم نسخه خود را برای زنان قصه نمایان می کند که در این دایره بسته، حقیقت جایی در مراودات حاشینه نشینان ندارد و محتوم به شکست است.
تنها واکنش نمادین هم که فیلمساز در همان آغاز در یک روند اغراق آمیز بر آن تاکید دارد، کثیف کردن دخترک بر اثر کتک خوردن مادرش و تهدیدهای پدرش است ؛ مبینا ادراری بر این حیات شوم و نامبارک ودیعه می دهد که هم مادر و هم پدر دخترک به نیکی از آن یاد کرده و هر یک نسخه های خود را در بستری طنز عیان می کنند. پدر نسخه «تخم کفتر» را برای زبان گشایی دخترک تجویز می کند و مادر دیدار با روانشناس را راهگشا می داند.
جلال در جایگاه حاکم و کارفرمای «زورآباد» و متعرض به زنان این سیرک نه آن قدر ابهت و اقتدار دارد که حرفش خریدار داشته باشد و نه آن قدر نقطه ضعف و گذشته تیره و تار که تماشاگر تمنا و زیاده خواهی حیوانی او را به پیشینه و گذشته او ربط دهد و استثمار زنان و مردان زورآباد توسط او را باور کند. جلال مضحک ترین شخصیت منفی است که تابحال در این گونه فیلم هایی که دایه دفاع از ناموس و غیرت و مرام و مروت دارند فیلمساز ترسیم کرده است.
مضاف بر این که «بهرام رادان» با این شمایل تیپیکی که فیلمساز در لوای «جلال» از او ترسیم کرده گویی از یکی از فیلم های شیک و شمال شهری که در کارنامه اش فراوان است اشتباهی به «ابلق» سنجاق شده است. میان گرگ هایی که سازنده ابلق در «زورآباد» ترسیم کرده، «جلال – بهرام رادان» بره ای بیش نیست که حتی جوجه گرگ های زیر دستش برای او تره هم خرد نمی کنند!
اگر راحله و علی در برابر ترکتازی و زیاده خواهی جلال تن به مصالحه و سکوت می دهند، آن هم به سبب اقتدار و درایت گنده لات قدیمی محله – رحیم (مهران احمدی) – است که در یک دیالوگ کلیشه ای به راحله می گوید: «چوب لای لجن نزن … بوی گندش می زنه بالا».
فیلمساز برای رنگ آمیزی ویترین دیداری اثرش از هیچ تلاش گل درشتی فروگذار نمی کند. از تصاویر کلیپ وار و اغراق آمیز نخستین فیلم که کاردهای تیز و برنده در طیفی از رنگ های مختلف محصولات جالیزی را برش می زنند تا رقص نور شهر بازی که در فصل های شبانه «ابلق» در کوی و برزن و حتی در فضای بسته توالت و دستشویی یک در میان خودنمایی می کنند و به سوهان روح و اندیشه مخاطب بدل شده است.
نشانه گذاری کلیشه فیلمسار با تاکید بر نماهای متعدد از موش ها و انداختن موش در قفس مار از آن تاکیدهای گل درشتی است شاید در فیلم های ۴ دهه قبلی که بچه های انجمن سینمای جوان در فیلم های سوپر۸ خود می ساختند قابل پذیرش تر به نظر می رسید. تاکید متعدد فیلمسار بر آینه و تصاویر متعددی که از انعکاس چهره آدم ها بر شیشه و در و پنجره نشانه گذاری می کند رویه افراطی در کلیت اثر گرفته و بیشتر دافعه آمیز است و حاصل نگاه کلیشه ای و بیات فیلمساز به حاشیه نشینان و مراودات این طیف از آدم هاست.
«ابلق» برخلاف آثار گذاشته فیلمساز که در آن قصه و سازمان روایی درست به شاخصه مهمی در کارنامه وی محسوب می شد، از داستان و سبک نگاه کلیشه ای فیلمساز ضربه فراوان خورده است. آدم های «ابلق» در سطح مانده اند و تلاش بازیگران برای ارائه یک شمایل تیپیک از پلشتی های قشر حاشیه نشین در حد همان کلیشه های آشنا متوقف مانده است. زیبایی مصنوعی که فیلمساز برای این میزان پلشتی ها در «ابلق» ترسیم کرده، یک زیبایی جعلی و عوامفریب است و تاریخ مصرف دارد.