مختص جامعه سینما:رضا ظفری/زالاوا،نام عجیب و گاه فریبنده ای که مدتی است در سینما های کشور اکران شده.صور تسمیه فیلم از این جهت فریبنده است که کمتر کسی را به سمت و سوی گونه وحشت سوق میدهد؛ اما حقیقت اینجاست که زالاوا فراتر از نگاه ژانریک،حرف های مهمی در قالب این گونه مرسوم «در جهان» و مهجور «در ایران»برای گفتن دارد.
من همواره به این جمله مجید اسلامی که میتوان در مواجهه با آثار آن را به کار بست رجوع میکنم : فیلمها ما را به عنوان ریویو نویس و ما فیلمها را به مثابه آثار قابل بررسی قضاوت میکنیم. پس به هزار بهانه میتوان هر اثری را کوبید، اما من همیشه به دنبال آن یک بهانه ی ستایش کردن اثر هستم.
وجه غالب :
زالاوا، قصه ی مردمانی است که اسیر خرافات اند. روستاییانی که معتقدند هر سال یک جن به روستا حمله کرده و بخت و اقبال عام را میبندد، نتیجتاً هر سال به یک جنگیر مبلغی اعطا میشود تا اهریمن را شکار کرده و آن را در بطری شیشه ای گیر بیندازد. قصه از همان ابتدا قصد و غرض خود را آشکار میکند.
فیلم به قصد نکوهش خرافات و بیش از آن جماعتی است که خود را همچون برده، اسیر مسائلی کردند که گرچه ریشه در واقعیت های موجود (صرفا در جهان فیلم) ندارد، اما باور کردن آنها، مردم زالاوا را به عروسک های خیمه شب بازی تشبیه کرده. مخاطب، مکرراً بار ها به دیالوگ هایی از این دست در فیلم برمیخورد :
_استوار : اونها این قضیه جن رو راه انداختن تا پاسبان ها و جنگل بان ها رو بترسونن و برن برای شکار غیرقانونی!
حتی زمانی که در سکانس های انتهایی، استوار داستان انگشت ششم و یتیم خانه دوران کودکی اش را برای ملیحه تعریف میکند، این تنفر از خرافات بیش از پیش به چشم میآید. «مردم خرافه پرست به جز خود برای دیگران هم زیان به بار میآورند! »حیث المجموع وجه غالب اثر که نقدی بر خرافات و تاثیر آن بر زندگی توده است کم کم در مکانیزم ساختار اثر رسوخ میکند.
واقعیت/خرافات :
دوگانگی موجود در فرم روایی اثر که بخش اعظمی از ستون تعلیق را سرپا نگه داشته، با حرکات سینوسیِ خود تا لحظه انتهایی یا به قول صورتگرایان قلابِ پژواک، نتیجه را به تاخیر میاندازد و تعلیق را حفظ میکند. آن دوگانگی شک بین وجود داشتن /یا نداشتن سایه اهریمن در طول فیلم است.
زالاوا در نهایت میگوید که باور مردم، خرافه ای بیش نبوده اما برای سرپا نگه داشتن سیر درام، مجبور به ایجاد شکی در دل مخاطب است. شکی که به طور مکرر در میان این دوگانگی معلق مانده و تا لحظه ی آخر تصمیم نهایی را نمیگیرد. اما اثر چگونه با مطرح کردن این پارامتر کار میکند، سوال اساسی است.
_نشانه ها : گربه سیاه، یک روستای دورافتاده، دوران طاغوت و حکومت پهلوی، رنگ پوست و موی عجیب مردم روستا و غیره و ذلک همه و همه کلیشه ها و مشخصه های ژانری معروف در بین ما هستند. این مشخصات تا حد زیادی به ایجاد این شک که آیا حقیقتا موجود پلیدی انتظار ما را میکشند کمک میکنند.
_تکرار کلیشه های مرسوم سطح جهانی :
خرگوش، موتیف مهم و اساسی در زالاوا است. زمانی که استوار برای اولین بار خرگوش را در کیسه ی جنگیر پیدا میکند شک وجودش را در بر میگیرد. اما زمانی که خرگوش را در پاسگاه رها کرده و شبانه به زالاوا میرود، در بین راه به صورت ناگهانی یک خرگوش سفید «شبیه به همان خرگوش» میبیند، این رابطه ی بینامتنی را که در آن متن اول بار ها در ذهن مخاطب (توسط آثار هالیوود) کاشته شده پر میکند.
در صورتی که در منطق روایی پیرنگ، آن منطقه منقطه ای پر از خرگوش است! جالب این است که دقیقا بلافاصله پس از ورود ناگهانی خرگوش روبروی چراغ قوه استوار، سکانسی داریم که در آن یکی از اهالی زالاوا چندین خرگوش سفید شکار شده بر دوشش حمل میکند.
این یعنی روایت به اقتضای درامش تمام اطلاعات را به ما میدهد ولی آگاهی را حدالامکان سلب میکند. همه چیز درباره خرافه بودن باور مردم زالاوا همچون این سکانس، برای مخاطب روی میز است. اما چینش آنها به نحوی است که لحظه ای به فضای اتمسفریک فیلم و دوگانگی و شک و یقین مخاطب لطمه ای نخورد.
دیاگرام پیرنگ :
در تشریح کلی شاکله ی ۳ پرده ی پیرنگ فیلم، ساختاری ۵ مرحله ای و قرینه مشاهده میشود :
۱_زالاوا (اتفاقات عجیب و کشته شدن دختر)
۲_پاسگاه (آماده شدن برای رفتن به زالاوا)
۳_زالاوا( آشنایی با فضای کلی و شخصیت آمردان «جنگیر» )
۴_پاسگاه ( بازداشت کردن آمردان)
۵_زالاوا (بازگشت شبانه و خانه ملیحه)
همانطور که انتظار میرفت، پیرنگ زالاوا ساختاری قرینه وار دارد. یعنی در بخش اعداد فرد(۱ و ۳ و ۵) ما در سکانس های مربوط به زالاوا و در بخش اعداد زوج (۲ و ۴) در سکانس های مربوط به پاسگاه هستیم.
فیلمنامه نویس فیلم را با نمایش جهالت زالاوایی ها آغاز کرده و آنرا با همان نمایش به پایان میرساند! ساختار قرینگی و چرخشی(۳۶۰درجه) در فیلمنامه، اساساً در راستای هیچ و پوچ بودن و به «نقطه ی آغاز رسیدن» ماجرا عمل میکند. یعنی مخاطب را حدود ۹۰ دقیقه در یک دوگانگی عذاب آور رها کرده و در انتها همان نتیجه ابتدایی (جهل مردم قابل اصلاح نیست) را به ما نشان میدهد.
سکانس «ending» فوق العاده است! یک دوربین سیال که میان شات های جمعیت «کرود شات» حرکت کرده، از جنازه ی بیجان ملیحه به سمت پای آمردان و از پای آمردان به سمت نوازندگان دوهل و کرنا و مردمی که می رقصند و آواز میخوانند. این همان جهالت در مدیوم بصری است.
ساختاری شاه پیرنگی که با انضمام سببیت و یک خط در میان جلو رفته و گره های خود را باز میکند. مطمئنا تبریک ابتدایی متعلق به همسرِ ارسلان امیری «فیلمنامه نویس» و سپس به خود وی «کارگردان» است.
البته پر واضح است که این ستایش های ریویویستی دال بر بی عیب بودن اثر نمیشود. چه بسا در همین سکانس انتها که در پاراگراف بالا به آن اشاره شد، تغییر ناگهانی انگیزه مردم برای تیراندازی کاملا بی دلیل و بی منطق جلوه میکند. مردمی که کمر به شلیک «به استوار و ملیحه» بسته اند، ناگهان با رسیدن آمردان نظرشان عوض میشود.
چنانچه یکی از اهالی زن در مونولوگی میگوید : ملیحه رفیقم است نمیتوانم به اون شلیک کنم. از دستم دلخور میشود! این زن همان تیپی است که در طول فیلم چه در فیگوراتیو چه در دیالوگ ها و اعمال یک تندروی کله شق بود! حتی در همین ثانیه های آخر، قبل از تغییر نظرش لوله تفنگ را مستقیم به قلب ملیحه نشانه رفته بود! اما این تغییر نظر همچنان غیرطبیعی با بستار کلی فیلم به چشم میرسد.
سخن آخر :
در نگاه کلی و بدون بهانه های رایج برای ایرادگیری، زالاوا از آثار خوب (نسبت به آثار روز) در سینماست. قصه ی مردمانی که در مقیاس کوچک تر بسیاری از جوامع «مِن جمله جامعه خود» اسیر خرافاتی شدند که ابزار دست سودجویان و سلطه گران است. قفسی که خود برای خود درست کرده و در آن گیر افتاده اند.
ترس همواره برادر مرگ است این مردمان برای فرار از مرگ، حاضرند دست به هر عملی بزنند. یا مانند زالاوایی ها با شلیک به یکدیگر یا مانند جوامع روز، تابعیت از ساختار های سرکوبگر. زالاوا فیلمی است که به نسبت همقطاران خود در اکران تابستانی، حرف های مهم تری برای گفتن دارد.