جامعه سینما:سعید دُرانی/در جهنم، برای پنهان شدن نمیشود به سمت تاریکی خیز برداشت. اینجا وقتی وارد سایهها شوی و در کنج تاریک سکنی گزینی، تازه در معرض جهانیان قرار میگیری، واضحتر از همیشه. پس برای پنهان ماندن راهی جز این نداری که مرز تاریکی را رد کنی و به محدوده نور پا بگذاری، چون جهنم به هیچ وجه تاریک نیست، بلکه از هر کجا که نور وارد بشود، جهنم هم آغاز میشود و اگر خارج از مرزش باشی تو را هدف قرار میدهد و مجبورت میکند به میانه میدان قدم برداری و در چرخه و لابیرنتی بی پایان حل شوی و درحال دست و پا زدن و استحاله برای بقا باشی.
فیلم برادران سفدی درحال تصویر کردن یک جهنم در زیر پوست نیویورک است؛ تلاش برای حرف زدن درباره هرکجا از این فیلم به شکل عجیبی ما را به سکانس معروف فیلم در شهربازی میکشاند. گویی که نقطه ثقل فیلم است. «ما وقتی شروع میکنیم به نقد نوشتن روی یک فیلم، از کجا شروع میکنیم؟» این را ایرج کریمی درباره کانونهای تراکم معنا میگوید، درنظر او اینها چیزهایی بودند «که علیرغم پرداخت ساده و بیتأکیدش، چراغیست برای درک دنیای فیلم، و دریچهایست روشن به دنیای پیچیده آن».
این سکانس از «گودتایم»(۲۰۱۷) قطعا در این دسته جای میگیرد. این سکانس جهنم را به سطح میآورد، شاید وقتی ریویو نویس با کلمات بازی میکند و میگوید: ««گودتایم» همچون آن فیلم ترسناکی است که به دست جان کاساوتیس ساخته شده باشد»، چندان بیراه هم نگفته باشد، بلکه غیرمستقیم به ترس و جنونی اشاره میکند که در این جهان نفش میکشد. «خدا میدونه چی»(۲۰۱۴) فیلم قبلی برادران سفدی مثل یک فیلم وحشت در خاطرم مانده، یک جهان جهنمی که آدمهای نشئه و گیج و منگش را چون زامبیهایی به پرسه در خود میکشاند. مخصوصا وقتی موسیقی ایسائسینما: تومیتا همراه فیلم باشد، موسیقیای که شاهکارهای کلاسیک را طوری بازتولید میکند که گویی از دل جهان وحشت دهه ۸۰ سر بر آوردهاند. همین مسیر، استتیک نئونی جهان سفدیها را به سمت پختگی جهان «گودتایم» پرت میکند.
وقتی از پختگی گود تایم حرف میزنیم میتوانیم دوباره به آن ریویو برگردیم: در «گودتایم» سفدیها همچون فیلمسازان بزرگ کلاسیک برخورد میکنند، اینکه نگاه به سکانس شهربازی، همزمان نگاهی به جهان فیلم و جهان بیرون از فیلم را به همراه دارد. وقتی کریمی از «سادگی» صحبت میکند درواقع ما را به تصویری میبرد که ویکتور پرکینز از مفهوم رئالیسم برایمان ترسیم کرده است. فیلم جهنم را در خود حل میکند و در این سکانس به خصوص آن را احضار میکند. وقتی کنستانتین نیکاس در تونل داد میزند «این بلک لایت چیزی رو به یادت نمیاره؟» جهانی از تصاویر را به یادمان میآورد. همچون خاصیت فرازمینی نور برای دیوید لینچ که مدخلی میشود برای پا گذاشتن به جهانهایی بس مرموزتر، برای «گودتایم» هم زمینهای میشود برای استحاله انسانها (مستقیم به سمت سکانس سلول زندان در «بزرگراه گمشده» میروم). از این جهت این سکانس از فیلم همزمان هم شبیه بزرگترینهای اکسپریمنتال، و هم پخته ترین کلاسیکهاست، همزمان هم «یک زندگی نو» فیلیپ گراندریو است و هم «طناب» هیچکاک.
اگر سعی کنم فیلم را به خاطر بیاورم تماما برایم درباره تبدیل شدن هاست: دو برادر که با ماسک همچون دو کارگر سیاهپوست به بانک دستبرد میزنند و در ادامه با شمایل سراسر قرمز آنجا را ترک میکنند، کنستانتین که در منزل زن مسن سیاهپوست در احاطه نور نئونها و تلویزیونها با تغییر رنگ مویش فرار میکند، و البته، در این سکانس مورد بحث شهربازی و جنبه کناییاش: طی این تغییرات همیشه پای یک سیاه پوست در میان است که قربانی میشود، قربانیای برای بقا. بلک لایت اساسا نور نیست، اما سفیدی را از همیشه روشنتر و تاریکی را از همیشه تاریکتر میکند و تصویر را به حالت نگاتیوی نزدیک میکند، فیلم در این جهنم فاصله را زیاد میکند، این همان کانون تراکم معنا است، در هر زمان که بخواهم به این فیلم برگردم در وهله اول تاثیر غیرایندنیایی موهای بلوند کنستانتین را زیر این نور به خاطر خواهم آورد. تصویر آدمهایی را که زیر نور تشدیدکننده، احاطه شده توسط نئونهای شوم جهنمی، درحال تبدیل و قربانی شدناند.
از :ایستار