جامعه سینما:علی نجات غلامی/آدم لحظاتی برنامههای صدا و سیما را میبیند یاد سکانسهایی از فیلم وال.ای میافتد. دنیا کامل نابود شده بود، کوههای زبالهها صدها برابرِ بزرگترین آسمانخراشها بودند، هیچ بنیبشری، هیچ پرنده و چرنده و حتی رویندهای باقی نمانده بود.
بعد رسانه همچنان روی بیلدبوردها بهصورت کوکشده در حال تبلیغ و بازنماییِ جهان فرانمودهاش در دل آن جهانِ نموده، برای مصرف و شادمانی و غیرهاش بود. صداوسیما نیز دقیقاً همین است بین آن فضایی که بازنمایی میکند و واقعیت فاصلهای است بین خود هستی و نیستی.
انگار ماشینی است که به هزار معنیِ کلمه، «ضبطشده» است. قیافهی آدمهای کارمند را دم صبح که تصور میکنی آخرین وحشت را تجربه میکنی. تعدادی از آدمها از دل زیستجهان منهدمشده بریده میشوند و از سطحِ ناهمسطحِ شهر گردآوری میشود و بر سرویسها حمل میشوند، قیافهها در حد سکانسهای فیلمهای روی اندرسون، متلاشی و داغان و سرد و بیروح در چهارراههای صدا و سیما پیادهسازی و در ساختمانهای مختلف توزیع میشوند.
آنگاه در اتاقی تاریک و شگرف، پروژهی «گریم» – بخوان فرامسخ – آغاز میشود، تعبیهی انواع کلیشهها، اشکها و لبخندها، قیافهها، ژستها، پوششها، گفتهها، دکوراسیونها و فضاهایی که هرگز نه وجود داشتهاند و نه هیچ ارتباطی با جهانِ واقعیتِ چاقوخورده دارند، حتی از هیچ لایهای از تجربه انتزاع نشدهاند.
شاید منتزع از رویاهای یک سرباز بازگشته از جنگ که به حدی خاک و غبار بود که جنگ را هم ندید، باشند. تصاویری که با یک تجسدِ تمثلیِ پادمغبون در قالبِ تهیشدهی نامهایی بر در و دیوار پخش میشوند تا مرزهای رویا را بشکنند و وارد واقعیت شوند اما چونان رویایی فرویدی هرگز موفق نمیشوند و لذا خود را تکرار میکنند، چونان قالبی بر دیواری که جلو چشم فراموش میشود.
نامهایی مانند امین حیایی، رامبد جوان، مهران مدیری و غیره. دیگر آنقدر تکرار میشوند که فرقی با لولهی زنگزدهی گازِ پشت تلوزیون در چشمانِ بدنی ندارند که خسته از کار و تورم و دشنام بیهیچ عطفِ توجهی روی مبلی افتاده است و «نگاهی ناخیره» دارند که درست مانند چشمان مرده بههیچکجا و همهجا بهیکسان مینگرند.
در خلاء سوبژکتیویتهی خطاب از جانب رسانه، مانند تصاویر بیلبوردهای فیلم وال.ای، دیگر سوژهای در مقام مخاطب آنسوی این خطاب نیست، زیرا در روالی از تکنسینیسم، سنخی اپراتوریسم ماشینی در کار است که به واقعیت ریاکشنی نشان نمیدهد و لذا ناسوژگیاش در طوطیواربودگیِ گفتار، افشاء میشود. (طولیای پشت پنجرهای گفت «قند میخوری؟» شادمان شدم گفتم «آره» در پاسخ گفت «قند میخوری؟» گفتم «خب آره». باز هم در پاسخ گفت «قند میخوری؟» که دیگر زدم زیر آوازی غمناک: «تو هم با من نبودی…». هی داد! من خیلی وقته قند و شکرِ مفت میخورم).
مثل توهم برقراری ارتباط با تلوزیون در یک لحظهای که ابروی شگرفی ناگهان بالا میرود! در نقدی! تیکهی سنگینی! چیزی که یک لحظه شادمان میشوی، و دو تا کانال نقاد هم لحظهای جدی میگیرند و خبر و تحلیلی میگذارند، اما در ادامه… «قند میخوری؟».
در این سو، در عرصهی بینندگی نیز سوژهای نیز چه باشد چه نباشد در مقام سوژه با رسانه وارد ارتباطات نمیشود، او بهمثابه نوعی قاب عکسِ بیازجهان و در جهان و بیجان، بر روی دیوار که شاید رویای چیپ یک صاحب کارگاهِ تولیدیِ قابهای منظره بوده است با آن مواجه میشود. قابهایی که اوایل ازدواج چند موردی خریداری میشوند و بعدها دیگر رنگ و رویشان میرود و جزوی از اثاثیهی هضمشده در دیوار میشوند.
اینجا دیگر نه پیامی از سوی مؤلف در کار است، نه تفسیری از سوی مخاطب و نه حتی رسانهای بهمثابه خود پیام. فقط یک پیغام در کار است برای رهگذرِ ممکن و ناظری که شاید ماشینی باشد در حد وال.ای که حداقل به تنهایی اش، خودآگاه است: مؤلف و متن و مخاطبِ صدا و سیما، هر سه مردهاند.(به نقل از صفحه شخصی نویسنده)