مختص جامعه سینما:شاهپور شهبازی/با پخش چند قسمت اول سریال «زخم کاری» به صراحت اعلام کردم که نقد من بر این سریال به دلیل کارنامه ی سینمایی مولف آن به هیچ عنوان غیرجانبدارانه نیست و دلیلی هم نمی بینم که این خشم خودم را پنهان کنم. به زبان دیگر «مهدویان» شاهکار هم بسازد، تا زمانی که نتواند تاثیر مخرب و فاشیستی آثار قبلی اش را افشا کند، از نظر من بی ارزش است و در داوری من نسبت به ایشان هیچ تاثیر مثبتی نمی گذارد.
در مورد سریال «زخم کاری» و فونکسیون روایتی آن مختصر نوشتم که این میزان از تقلیل گرایی علت های امپریک و تجربی به معلول های اخلاقی و فردی شخصیت ها و «عقده ها ی روانی عموزاده های تریاکی و رقابت دهاتی های تازه به دوران رسیده در یک روستای ناکجاآباد» بیش از هر چیز تطهیر فساد سیستماتیک موجود است.
با این وجود هر فیلم و سریال قرار نیست مانیفست اجتماعی رهایی انسان ها را صادر کنند. سینماگران حق دارند یک داستان سرگرم کننده ی عاشقانه یا ضد عاشقانه و یا هر چیز دیگری را برای سرگرم کردن مخاطبان روایت کنند بدون اینکه دغدغه های اجتماعی داشته باشند.
در مورد فیگورهای جدید «میدان فرهنگ» که یکی از منتقدان با شعور و جوان سینمایی نوشته است، «مساله مهدویان نیست»، اتفاقا برعکس، مساله «مهدویان» است. موضوع برعکس فونکسیون سابق ایدئولوژی در رابطه با توده های ناآگاه که «انان نمی دانند با این وجود آن کار را می کنند» اتفاقا در مورد روشنفکران ارگانیگ دنیای معاصر به قول فیلسوف آلمانی معاصر اسلوتردایک بر عکس است: «آنان به خوبی می دانند با این وجود این کار را می کنند.»
موضوع اصلی این است؛ نمی توان میان آزادی بیرونی به عنوان حیات بخش ترین امکان زیست انسانی و آزادی درونی به عنوان معنوی ترین گوهر وجودی انسان تمایز قائل شد. پای من که تازیانه می خورد، جدا از جسم من که این درد را تحمل می کند، نیست.
پای من بدون من، اصلا پا نیست، یک لاشه ی بی جان است. زنجیر روح من، بخشی از روح من است. بنابراین کسی که تازیانه می خورد و تازیانه خوردن را تئوریزه می کند، به لحاظ درونی تا آنجایی آزاد است که خود را حقیر و شایسته ی تازیانه خوردن بداند و به لحاظ بیرونی تا آنجایی آزاد است که درد حقارتش را به عنوان فضلیت اعلام کند.
بنابراین مساله مهدویان، ذهنِ صادقِ مفلوکِ توسری خورده ی مغبونی نیست که به دلیل تسلط چهل و چند ساله ی دیکتاتوری نظام قدرت معیارهای حقارت و بندگی را به گونه ایی درونی کرده است که قوه ی تشخیص انسان آزاد را از دست داده و یا تعریف کاملا متفاوتی از زیست انسان در جهان داشته باشد.
موضوع بر سر آرمان ها، و آنچه که باید باشد، به لحاظ «ایجابی» نیست، موضوع بر سر درد ها و تازیانه ها، و آنچه نباید باشد، به لحاظ «سلبی» است. موضوع این نیست که نخبگان هنری و فرهنگی نمی فهمند و مثلا «مهدویان طوری زندگی می کند که کارگردانی مین استریم در هالیوود.» موضوع دقیقا برعکس این است، زیرا نمی توان میان «وجود» و «ماهیت» انسان ها تفاوت گذاشت. موضوع این است که «وجود» انسان با «ماهیتش» مانند ارتباط ماهی است با آب.
موضوع به قول «مارکس» این است که: انسان آینه به دست به جهان وارد نمی شود» انسان «به هیات فیلسوفی فیخته ای که گفتن «من، من هستم» را کافی میداند، به دنیا نمی اید، بلکه انسان «نخست خود را به شکل بازتاب خویش در دیگران باز می شناسد. «پیتر» تنها زمانی خود را به عنوان انسان ارج می گذارد که با «پل» به عنوان موجودی شبیه خود رابطه برقرار کند. بنابراین «ارزش» سرشتی صرفا اجتماعی دارد.»
موضوع این است که نمی توان «مهدویان» را به عنوان یک موجود اجتماعی با فلان کارگردان هالیودی با محیطی کاملا متفاوت در «ایجاب ها» و «سلب ها» یکسان مقایسه کرد، زیرا دو «وجود» و «ماهیت» متفاوت دارند اما می توان «مهدویان» را در «سلب ها» با «بیضایی» و یا هر سینماگر ایرانی معاصر که روح خود را به «هنر تازیانه» نفروخته است، مقایسه کرد.
بنابراین موضوع اصلا تفاوت انسان «پساانقلابی» نیست که سپس به این نتیجه برسیم که «ما همدیگر را نمی فهمیم و زبانمان برای انتقال مسئله الکن است.» دقیقا برعکس، موضوع این است «چون دقیقا همدیگر را خیلی خوب می فهمیم، زبان، نه برای انتقال مساله، بلکه برای حل مساله، الکن است.»
موضوع همانگونه که در رابطه با سریال «زخم کاری» و شخصیت «مهدویان» نوشتم، تصویر خصلت های فراتاریخی «مکبث» به عنوان یک «انسان نوعی» نیست بلکه موضوع بر سر «مهدویان» به عنوان «انسان تاریخی» و «مکبثِ سینماگران معاصر» است که برای ارضای جاه طلبی و بازتولید آگاهی وارونه، در «ماجرای نیمروز» با آگاهی و خنده و بدون احساس عذاب وجدان، تیغ را به رگ گردن یک ملت و تاریخ کشید. «مساله بین دو شیوه ی بودن، دو نوع انسان و دو نوع جهان است.»