برای جامعه سینما: پوریا ذوالفقاری/تاریخ و ویکی پدیای فارسی، ۲۰ فروردین را به عنوان زمان فوت حسین سرشار ثبت و اعلام کرده اند. درست و نادرستی اش اهمیتی ندارد. کافی ست در این روایت مشهور – که از زبان محمدعلی کشاورز ثبت شده- دقیق شویم: «او هر روز صبح ساعت ۹ مىرفت دم تالار رودکى و اشک مىریخت.» تصورش کنید در برابر تالار وحدت، هر روز صبح ساعت ۹ (لابد به عادت سالهایی که سولیست اول بود در ارکستر سمفونیک تهران) که ایستاده و خیره به تالاری که همزمان با بازگشت او از ایتالیا افتتاح شد و پذیرای هنر و صدای او شد، می گرید و می گرید و می گرید. هر روز… هر روز ساعت ۹ صبح…
.
ماجرای تصادف و ابتلایش به آلزایمر و سر درآوردنش از آسایشگاهی روانی و پیدا شدنش در جنوب کشور و بازگرداندنش به تهران و فرارسیدن مرگش در شصت و یک سالگی و در هر تاریخی، بارها گفته شده و راستش اهمیتی هم ندارد. سرشار داشت آب می شد، شاید به بازیگری و سرودخوانی پناه آورد که دوام بیاورد. ولی حسرت باله ها و اوپراهایی که برصحنه نرفتند تا او در آن ها بخواند، کابوس باورنکردنی «اشرافی» و «بورژوایی» و «مستهجن» نامیده شدن و بعد تعطیلی همیشگی هنرهایی که همهٔ زندگی سرشار بودند، شیرهٔ جان و زندگی اش را مکیدند و از او تنی تکیده و روانی رنجور باقی گذاشتند. این که بر سر این تن و روان چه آمد، قصه دیگری ست و در قیاس با این تراژدی چندان هم مهم نیست…او پیشتر از زندگی تهی شده بود…