برای جامعه سینما:محمد رضا فهمیزی/ ۲۰ژانویه ۱۹۴۶ سالروز تولد فیلمسازی است که آثارش جزء پیچیده ترین و سخت فهم ترین فیلمهای دنیاحتی برای بسیاری از تماشاگران خاص سینماست.بندرت ممکن است کسی پیدا شود که پس از یک بار دیدن فیلمی از دیوید لینچ نیازی به دوباره دیدن آن نداشته باشد.دانشجویانی که با دکتر محسنیان راد در رشته ارتباطات اجتماعی درس داشته اند حتماً این جمله را زیاد از زبان ایشان می شنیدند که:
“معنی در پیام نیست.معنی در درون انسانهاست.”و این شاید بهترین کلید برای فهم فیلمهای لینچ باشد چون او واقعیت را آن گونه که خود می بیند نشان می دهد نه آنطور که همه می بینند و این سبب می شود با ابهام و پرسشهای فراوانی درباره کارهایش روبرو شویم.فهم فیلمهای لینچ منوط به فهم زبان اوست که طبیعتاً مثل هر هنرمند دیگری دارای مولفه های مشترک ویژه خود است.
لینچ در ابتدا به نقاشی علاقه مند بود و بتدریج به سوی انیمیشن کشیده شد.گرایش او به سوررآلیسم از همین جا آشکار شد.البته خودش هم معترف است که عاشق ایده های سوررآلیسیتی است. داستان فیلم انیمیشن کوتاهی که در ۲۴ سالگی به نام “مادربزرگ” ساخت درباره پسر خردسالی بود که بذری که می کارد تبدیل به مادر بزرگش می شود.عناصر سوررآل در کارهای لینچ زیاد دیده می شوند.مانند: راهروهای بی پایان در بزرگراه گمشده،گوش بریده در مخمل آبی، نقاشی های پس زمینه کله پاک کن یا جعبه جادوی فیلم جاده مالهالند.
ساختار ذهنی لینچ(شاید بالتبع علاقه به سوررآلیسم)پیچیده و هزارتو مانند است به همین خاطر غیر از داستان استریت و مرد فیل نما(که داستانهای سر راست و واقع گرایانه ای داشتند و در جهانی واقعی می گذشتند)در۸ فیلم دیگرش دنیایی بیمار گونه،متوهم و سرشار از تضاد را تصویر کرده که آمیزه ای از معصومیت و تباهی،عشق و تنهایی و زیبایی و نابودی است.
بنابراین استفاده از ابزار منطق و استدلال برای تحلیل فیلمهای لینچ تلاشی بی حاصل است.واقعاً چگونه می شود روی فیلمهای کسی که مرزی بین رویا و واقعیت در آنها وجود ندارد تحلیل منطقی انجام داد؟ چگونه می شود در فیلم بزرگراه گمشده حضور مرد اسرار آمیز را روبروی فرد مدیسن در مهمانی و همزمان در خانه “فرد” و درحال صحبت تلفنی با او، تبدیل فرد به پیت، انسانهایی با سر الاغ درخانه و در حال تماشای تلویزیون در اینلند امپایر و… با منطق توضیح داد؟ از اینرو این نوشته تنها تلاشی است برای شناخت برخی مولفه های مشترک کارهای لینچ تا بتوان درک روشن تری ازآثار او بدست آورد.
“ج.هابرمن” درباره فیلم مخمل آبی می گوید”سوررآلیسم لینچ بیشتر شهودی است تا برنامه ریزی شده.” و “شهود” قطعاً یکی ازعناصر کلیدی در درک فیلمهای لینچ است.خود او در گفتگویی که با مجله شهروند(۲۷/۸/۸۶)داشته است می گوید:”تفسیر و تأویل ما از فیلم،بر اساس همین چیز زیبایی شکل می گیرد که من اسمش را می گذارم”شهود”.مشکل این جاست که ما در زندگی روزمره خیلی چیزها را شهودی درک می کنیم اما وقتی به سینما می رسیم از حسمان استفاده نمی کنیم.”
” راز” برای لینچ بسیار هیجان انگیز است و در یکی از مصاحبه هایش گفته است:”باید به پرسش ها تا حد مشخصی پاسخ بدهیم اما بهتر است پنجره را نیز باز بگذاریم تا رویا بتواند ادامه پیدا کند.” ازاینروست که در زیر ظاهرآرام دنیای فیلم های او شاهد تاریکی بی نهایت، کابوس های وهم آلود، اتاق های بی شماری برای رویا و افرادی که در خطر و گرفتاری قرار گرفته اند هستیم.بعلاوه داستان های او هرگز روایت منظم زمانی، آغاز و پایان و زمان و مکان مشخصی ندارند.
فیلمهای لینچ هیچ مقصدی را نشان نمی دهند.هیچ کدام از جاده ها (بعنوان یکی از عناصر نمادین کارهای او) به هیچ مقصد معینی ختم نمی شوند.درجاده مالهالند به سمت تصادف،در تویین پیکز به سوی بیابان و در بزرگراه گمشده به سوی کابوس منتهی می شوند.در واقع در فیلم های او به سمت ناکجا آبادها حرکت می کنیم.حتی آخرین فیلمش (اینلند امپایر) را اصلاً با هدف ساخت یک فیلم سینمایی آغاز نکرد.ایده اولیه ای به ذهنش رسید که فوق العاده دوست داشت و آن را فیلمبرداری کرد سپس ایده دیگری که آن را هم فیلمبرداری کرد اگرچه هیچ ربطی به اولی نداشت و در ادامه ایده دیگری و باز هم بی ارتباط با دو ایده قبلی تا نهایتا ایده های زیاد دیگری که تمام آن قبلیها را نیز به هم ربط داد.
“بحران هویت” از مهمترین مولفه های آثار لینچ است.در تمامی فیلم هایش شخصیت هایی که یادآور دکتر جکیل و آقای هاید هستند وجود دارد.جفری و فرانک در مخمل آبی,لورا پالمر و باب قاتل در توئین پیکز ، فرد مدیسن و پیت دایتون در بزرگراه گمشده و بتی و دیانا درجاده مالهالند.شخصیتهای اصلی او نماینده دوگانگی میان خیر و شر هستند اما به گونه ای کمابیش تغییرناپذیر،این شر است که برتری می یابد.
“خشونت” از دیگردرون مایه های آثار لینچ است.کلاً به جز دو فیلم سفارشی “دون” که داستانی علمی تخیلی است و “داستان سرراست” سایر فیلم های او به خاطر نمایش عریان خشونت به باد انتقاد گرفته شده اند. فیلم “قلباً وحشی” او که سال ۱۹۹۰ برنده نخل زرین جشنواره کن شد به اتهام زیبانمایی روابط شنیع و خشونت مالیخولیایی مورد انتقاد شدیدی قرار گرفت. قتل رنه توسط فرد روی نوار ویدئو ، تنبیه راننده متخلف توسط آقای ادی در بزرگراه گمشده ، تصاویر درشت دو شخصیت قلباً وحشی از روبروی اتومبیل و… همه خشونت را تداعی می کنند. رنگ ها و نورهای غالب در این صحنه ها مثل آبی در مخمل آبی یا رنگ بنفش در قلباً وحشی به شکلی غیرمنتظره و با هیجان به ترکیب بندی های رنگی شگفت انگیزی منتهی می شوند که در نهایت یادآور خشونت هستند.
خشونت در برخورد با زنان هم نمود آشکاری دارد. زنان آثار او دچار افسردگی،رخوت،میل به خود ویرانگری و قرار گرفتن در معرض نا امیدی مطلق هستند.به همین دلیل مرد ، زن را مورد تهاجم قرار می دهد تا بیرون آوردن او از افسردگی مانع فرو غلتیدنش به ورطه نومیدی مطلق شود.