جامعه سینما:سهند ایرانمهر/جسم ناصر ملکمطیعی از حرکت بازایستاد. خودش اما سال ها پیش از این رفته بود. اینگونه درگذشتنها در فرهنگ ما، بیسابقه نیست. برسرزبان و در برابر چشم و ناگهان «غایباز نظر» با یک جمله آشنایِ «… درگذشت». در ساحت هنر؛ آن هم سینما، ناصر ملک مطیعی ، محمدعلی فردین و بهروز وثوقی و تنی دیگر، همه مشمول این قاعده شدند به چوب میراثداری «فرهنگ منحط و مبتذل» در نگرشی که حالا آلاتموسیقی و پیامرسان و کنسرت مجوز دار را هم مصداق ابتذال میداند.
ناصر با آن کلاه مخملی و هیبت مردانه، قهرمان ژانری بود که در آن «فتیان»، متولی احقاق حق بودند. پهلوانانِ آن، صدرنشین جایی از جامعه که در جستجوی عدالت، نه به شیخ امیدی بود و نه به شاه و شحنه . جایی نه زیر مقصورهی مسجد و دالان عدالتخانه، که سر گذر و گوشه قهوه خانه. در قحطی دستگیری و عدالت، عدالتِ مردم بیکس و کار، از این جماعت طلب میشد. غبغب و سگرمه ابروی پرپشت این قوم، نه از جنس ابروی گزمه و عسس یا سلطان صاحبقران که از جنس لوطی سر محله بود که هم، لبی، تَر و هم لعبتی دربر میکرد. هم بی پروا و رک گوی معرکهی ظالم و مظلوم بود و هم محجوبِ زانو زده گود زورخانه . هم در آبِ حرام، قاعده و قانون داشت و هم در نان حلال. هم عربدهکش خرابات بود و هم عفیف و خجلِ ساحت عشق و ناموس. هم قرابه را دست به دست می کرد و هم عَلَم و کُتل تِکیه را.
این مردمان را،«داش» بخوانیم یا لوطی و مشدی و قلندر، فرقی نمیکند. در همه اینها «رو» باز میکردند. اخلاقشان هم خاص خودشان بود، نه زهد و ریای شیخ را داشتند و نه زیرکی رند. نوعی قلندری و جهل به سود و زیان کار که اصطلاحا« جاهلی» خوانده میشد. نوعی، عیاری تقلیل یافته به کوچههای خاکی و راستهی بازار.
در نتیجه٬ ناصر ملک مطیعی اگرچه «امیرکبیر» و «غلام ژاندارم» هم شد اما در ذهنِ مردم ، «مهدی مشکی» و«فرمان» بود. آیینهی تمام نمای طبقهای که زمانی در بیسامانی جامعه و فقدان قانون، کلانتر عشقها و انتقامها بودند و آنچنان سرگران که حتا در لهجه نیز چندان سرِ تلفظ درست کلمات را نداشتند چنانکه دیوار، «دیفال» میشد و اتومبیل «هتلمبین».
این چنین بود که زنجیر بیسوسه و دستمال یزدی و کلاه مخملین و شالِ «لام الف لا» (که بعدها شد کمربند پهن چرم با سگک درشت) و گیوه تخت آجیده و پشت خوابیده (که شد ورنی قیصری) اسباب لاینفک قهرمانانی شد که نه تنها، در خاطرهی بخارگرفته آیینه حمامها و گود زورخانه و راسته بازار و صندلی لهستانی قهوهخانهها که در ذهن تک تک ایرانیان نقش بستند و ناصر ملک مطیعی تجلی هنرمندانه و زیرپوستی همه اینها بود، بی سودای قضاوت اخلاقی یا تاریخی و اجتماعی.
این،«گونه»٬بعد از انقلاب٬ مطلوب آن نظام اخلاقی نبود که قهرمانان رستگارش، تنها، سر در سجاده و دست در تسبیح داشتند. اگرچه هنوز مشکی پوشانی بودند که پنجهبوکس را جایگزین چاقوی ضامندار کرده بودند و به اختیار و خودجوش، میداندار برخی بزنگاهها بودند اما قرار نبود چون قهرمانان فیلمفارسی، ساز خود بزنند و داعی مردم ستمدیده کوی و برزن شوند. هرچند برخی نورستگان آن پایگاه طبقاتی، وقتی به کسوت مطلوب درآمدند، سر به سینماتوگراف بردند و کارگردان هم شدند اما این با آن ساحتی که ناصرخان یکهتاز آن بود، از ثری تا ثریا تفاوت داشت.
دلیل دیگر، حرام کردن سینما بر امثال ملک مطیعی آن بود که، حکومتگران در این مرز و بوم، همواره از چیزی که « بوده» روی برگردانده و راوی چیزی بودهاند که در نظر شان «باید» باشد. پس لاجرم، این مهم نیست که زمزمه مردم کوچه و بازار یا ذائقه و آمال آنها چه بوده است، سخن از الزامات و بایدهایی است که کسی چون ناصر ملک مطیعی را که همچنان معترف بود که من «مهدی مشکیام »، برنمیتابید.
ناصرملک مطیعی خلاصه سرنوشت فرهنگ عامه ماست، بدون اینکه قضاوت اخلاقی یا جامعه شناختی درباره این فرهنگ داشته باشیم. فرهنگی که در دوره های مختلف تاریخی دیده نشده است اما هست. تاریخِ بدون راوی که جدی هم گرفته نمیشود و همواره تلاش میشود، به جای آن، فرهنگی خط کشی شده، رسمی و جبری جایگزین شود.
نتیجه این فشار از بالا و مقاومت از پایین نیز هماره آن بوده است که در تاریخ ما دنیای اخلاقی و اجتماعی حاکمان و طبقات خاص، متفاوت از دنیای مردم عادی و انگاره هایشان باشد. این دوگانگی و جدایی آنچنان است که حتا نمایش مصاحبه ناصر ملک مطیعی بعد از چهار دهه، گرهی کوری ماند تا او هم جزیی ناخوانده از دنیای مردمی باشد که در نقطه ای کور ایستادهاند و عشق و نفرت خود را میسرایند . سرایش به زبانی که تنها در فهم طبقه خود میگنجد و در همانجا نیز جاودانه میشود.
از : @sahandiranmehr