عشق، جنگ، نفرت
داستان با روایت دوستی دو خانواده، استونمنهای شمالی و کمرونهای جنوبی آغاز میشود. پسران این دو خانواده از دوستان یکدیگرند که البته مدتی دیدار نداشتهاند. فیل استونمن به عشق مارگارت کمرون گرفتار آمده و بن کمرون به چهره السی استونمن دل میبندد.
این دوستیها و عشقها اما قرار نیست پایانی خوش داشته باشد. جنگ داخلی پس از بازگشت استونمنها به شمال آغاز میشود و جوانان هر دو سو باید به سربازی و جنگ بروند. خبرها ناگوار است؛ پسر جوان استونمن و دو پسر کمرون در جریان جنگ کشته میشوند.
دوستان قدیم و دشمنان جدید، در صحنهای تراژیک در میدان نبرد رودرروی یکدیگر ایستاده، جان میبازند. بن کمرون که فرمانده محاصره پترزبورگ است از نیروهای متحدین شکست خورده، زخمی به بیمارستان واشنگتن راهی میشود. آنجا السی استونمن، معشوقه خیالیاش را میبیند اما خبر میرسد که قرار است به عنوان یک شورشی جنوبی اعدام شود. او با التماس مادر و السی نزد آبراهام لینکلن بخشیده میشود. با ترور رئیس جمهوری در تئاتر فورد، اکنون دست استونمن و جمهوریخواهان رادیکال در تنبیه جنوب باز است؛ داستانی که در پرده دوم فیلم روایت میشود.
پیام نخست فیلم گرچه جنگستیزی است «اگر فیلم این پیام را برساند که جنگیدن کار منزجرکنندهای است، تلاش ما بیهوده نبوده است»، با این حال چند ثانیه بعد یک پیام خصمانه نشان داده میشود «با ورود سیاهان به آمریکا تخم نفاق و جدایی افکنده شد».
گریفیث در واقع میخواهد بگوید سیاهان علت این جنگ منزجر کننده میان ما (سفیدان) بودهاند! در بخش نخست فیلم، تصویرهایی که از مزرعههای کشت پنبه آمده است، همراه موسیقی آرام و دلانگیز متن، تنها خوشحالی و شادی بردگان را نشان میدهد؛ نه از گرسنگی خبری است، نه از ضربههای شلاق و غمانگیزی چهرهها! ارباب برای سرگرمی مهماناناش از سیاهان میخواهد برقصند و شادی کنند و آنها این کار را با بیشترین رضایت انجام میدهند. این آیا همه حقیقت است؟
هاوارد زین مورخ پرآوازه «تاریخ مردم آمریکا» مینویسد «جان لیتل، برده سابق، چنین نقل میکند که: میگویند بردهها خوشبختاند، چون میخندند و شادی میکنند. خود من و سه چهار نفر دیگر روزی دویست ضربه تازیانه خوردهایم و پاهایمان را با زنجیر بسته بودند؛ با این حال شبها آواز میخواندیم و میرقصیدیم و با صدای جلنگجلنگ زنجیرهایمان دیگران را به خنده میانداختیم. حتما آدمهای خوشبختی بودهایم! ما این کار را میکردیم تا درد و زجرمان را کاهش میدهیم و نگذاریم قلبمان به کلی نابود شود؛ این حرفها به اندازه آیات کتاب مقدس حقیقت دارد!
فقط به آن نگاهی بیندازید. آیا ما نباید خیلی خوشبخت بوده باشیم؟ با این حال خودم این کار را کردهام؛ من در قید و زنجیر رقصیدهام و شادی کردهام». زین، جایی دیگر ما را به ماجرای شلاقزدنها میبرد «کتابی که اخیرا درباره بردگی منتشر شده [زمان مصلوبشدن، اثر رابرت فوگل و استانلی انگرمن] به ماجرای شلاقزدنها در مزرعه بردهداری بارو در لوئیزیانا پرداخته است: اسناد و آمارها نشان میدهد که در طی یک دوره دو ساله در مجموع ١۶٠ مورد مجازات با تازیانه اجرا شده یعنی به طور متوسط ۶٧ نفر در سال».
دیدهها و گواهیها پس بیانگر آن است که گریفیث عمدا این حقیقتهای تاریخی را نادیده انگاشته است تا به هدف اصلی خود در بخش دوم فیلم برسد؛ یعنی مظلومیت ابتدایی سفیدها، اربابانی مهربان و خوشرو که با بردگان دست میدهند و بردگان نیز عاشقانه از آنها مراقبت میکنند. گریفیث در ادامه به ماجرای حمله گروهی از سیاهان تفنگبهدست به رهبری یک سفیدپوست به شهر جنوبی و خانه کمرونها اشاره می کند که سربازان اتحادیه سرانجام آنان را میرانند.
این که در جریان آزادسازی و جنگ داخلی آمریکا چه تعداد برده پیشین، از سفیدها انتقام گرفتند، به بررسی و تحقیق نیاز دارد، اما هدف گریفیث به تصویرکشیدن پیشزمینههای فکری خود و دیکسون از آنان به عنوان وحشیهایی بیرحم است که اگر آزاد باشند نه تنها نظم و امنیت را برهم میریزند، که جان سفیدها را نیز میگیرند. گریفیث در بخش نخست فیلم که بیشتر آن به صحنههای جنگ میپردازد، البته چیرهدستی بسیار دارد. او حقیقت نهفته در دل هر جنگ یعنی کشتار را به خوبی نمایش میدهد؛ چند تصویر پیدرپی از تودههای بیجان سربازانِ دو سو که مسیحوار آرمیدهاند و پرترههای عصر رنسانس ایتالیا را به یاد میآورند، احساسات مخاطب را به بازی میگیرند.
این نکته بسیار مهم است زیرا با پیام نخست فیلم که، سیاهان تخم نفاق را پاشیدند، صحنه میانی حمله سیاهان به شهر و سپس در بخش دوم فیلم، اوج «رذالت» سیاهان، ترکیبی را در ذهن بیننده شکل میدهند که به هدف فیلم برسد؛ مشروعیت کو کلاکس کلان و مظلومیت جنوبیها. استونمن با پایان جنگ سراغ لینکلن میرود تا سیاست مسامحه با جنوب را کنار بگذارد و علیه آنان شدیدترین مجازات را به کار برد. پس از ترور رییس جمهور، ندیمه سیاه استونمن به او میگوید اکنون تو قدرتمندترین فرد آمریکایی.
استونمن در این داستان همان تادئوس استیونز حقیقی است که در دوره جنگهای داخلی، عضو مجلس نمایندگان ایالات متحده بود و به دلیل عقاید رادیکال در مبارزه با بردهداری، تبعیض نژادی و سپس برخورد تند با ایالتهای شکستخورده جنوب شناخته شده است. او در آغاز جنگ برآن بود که کنفدراسیون با پایمالکردن قانون اساسی، شورشی است و نیروهای مسلح باید آن را درهم بکوبند. درباره تصویرسازی گریفیث از استیونز البته در نوشتاری دیگر درباره بخش دوم فیلم سخن میرانیم.
پس از صحنه ترور، خانواده کمرون را میبینیم که خبر ترور را در روزنامه خواندهاند و میگویند تنها امید ما از میان رفت. ملوین استوکز در اینباره مینویسد «البته در واقع، آنچه شاهدش هستیم توسعه افسانه لینکلن و پالودن چهره وی است، گرچه به راستی وی امید داشت تا با جنوب به نرمی برخورد شود، هرگز فرصت این را نیافت تا یک سیاست حقیقتا منسجم را در این باره اخذ کند. جنگ حقیقتا در ٩ آوریل ١٨۶۵ با تسلیمشدن ژنرال لی پایان یافت و و لینکلن پنج روز بعد ترور شد.
جنوب از دست بخشنده لینکلن نصیبی نبرد و واکنش دکتر کمرون به خبر ترور او [بهترین امیدمان از دست رفت، اکنون چه بر سرمان میآید؟] صادقانه دیالوگی چرند است. آنچه گریفیث در اصل انجام داد، برجایگذاشتن خاطره لینکلن به عنوان چهره اتحاد ملی- تصویری که بسیاری از جنوبیها تا ١٩١۵ داشتند- در لحظات بحرانی جنگ داخلی است. لینکلنِ گریفیث، از قضا، برای خصم جنوبی، قهرمانی است که در طول چهار سال گذشته کوشیده تا آنان را مقهور سازد».
جنگهای داخلی آمریکا و مساله سیاهان
اثر گریفیث، نمایشدهنده یکسویه رویدادهای جنگ داخلی آمریکا و مساله سیاهان است. او گرچه روایتگر کتاب دیکسون است، اما فیلم پیامی سرشار از نفرت دارد. این اثر در زمانه خود تاثیری بسیار مهم بر افکار راست افراطی و ناسیونالیستهای آمریکایی گذاشت، هنوز هم صد سال پس از تولید این اثر، یک مخاطبِ بیرون از گود نیز به دلیل جهتگیریهای فیلم، با آن همذاتپنداری میکند؛ دستاوردی که هدف کارگردان بوده است؛
پذیرش مظلومیت سفیدها و رذالت سیاهان! گریفیث، آغاز جنگ را به گردن حکومت میاندازد، در حالی که حمله نیروهای کنفدراسیون به فورتسامتر در ١٢ آوریل ١٨۶١ میلادی آغاز جنگ را موجب شد. ملوین استوکز در کتاب «تولد یک ملت گریفیث: تاریخ بحثبرانگیزترین اثر سینمایی تمام اعصار» میگوید که این ایده که جنوبیها طرف مظلوم جنگ بودند که مورد تعرض شمالیهای متجاوز بیرحم قرار گرفتند، برگرفته از مکتب دانینگ است که به یاد ویلیام دانینگ استاد دانشگاه کلمبیا نامگذاری شده است.
گریفیث فیلم را با دو خط روایت عاشقانه آغاز میکند؛ عشق میان کمرون ها و استونمنها که تا پایان فیلم ادامه مییابد. دو سوی ماجرا، جدا از جنوبی یا شمالی بودن، همچنان به یکدیگر پایبند میمانند و به وصال هم میرسند. او گویی میخواهد نشان دهد در راستای همان پیام نخست فیلم، که جنگ نفرتانگیز است، سفیدها باید با هم متحد باشند، آن هم علیه هجمه سیاهان، طرفداران لغو بردهداری و وحشیها! ریچارد سالتر در نوشتاری با نام « تولد یک ملت به مثابه اسطورهای آمریکایی» در «ژورنال دین و سینما» مینویسد
«دشمنان پیشین شمال و جنوب برای دفاع از حقوق طبیعی آریایی خود متحد شدهاند». گریفیث در بخش نخست فیلم برآن است نشان دهد سیاهان چگونه زندگی آرام و بیدغدغه و سرشار از نشاط سفیدپوستان آمریکایی را برهم میزنند. او با این حال همه سیاهان را نیز در دسته این افراد شورشی نمیگنجاند، خدمتکاران خانواده کمرون به آنها وفادار و از سیاهان شمالی بیزارند.
روزنامه شهروند